خلاصه رمان سالار مگسها اثر ویلیام گلدینگ
رمان سالار مگسها نوشته ویلیام گلدینگ است؛ در برخی ترجمهها هم نام این رمان ارباب مگسها ذکر شده است. رمان سالار مگسها (یا ارباب مگسها) نخستین رمان ویلیام گلدینگ است که آن را در سال 1954 نوشته است. تاکنون سه فیلم سینمایی براساس رمان سالار مگسها ساخته شدهاند. ویلیام گلدینگ در این داستان به اهمیت وجود و پیروی از قانون در جوامع انسانی میپردازد و این نکته را ذکر میکند که «قانون بد، بهتر از بی قانونی است». من این کتاب را با ترجمهی آقای حمیدرضا رفیعی خواندم و اکنون میخواهم خلاصه آن را بنویسم.
خلاصه رمان سالار مگسها اثر ویلیام گلدینگ
داستان از جایی شروع میشود که هواپیمای حامل بچههای یک مدرسهی انگلیسی در جزیرهای خالی از سکنه سقوط میکند؛ تنها بازماندهی این سقوط تعدادی از بچهها هستند که بعضی از آنها کودک و برخی نوجوان هستند و هیچ فرد بزرگسالی در میان آنها نیست. در ادامه داستان با پسرک نوجوانی به نام رالف آشنا میشویم که همراه با پسرک عینکی و چاقی که آسم دارد و لقبش خوکه هست، یک صدف پیدا میکنند؛ آنها تصمیم به جمعکردن بچههایی که در جزیره پراکنده شدهاند میکنند. رالف با دمیدن در صدف و ایجاد صدا، موجب جمع شدن دیگر بچهها میشود، بچهها یکی پس از دیگری از راه میرسند و در آخر دوقلوهایی به نامهای سام و اریک (که تمام رفتار و حرکاتشان شبیه یکدیگر است) نیز به جمع بچهها اضافه میشوند. بعد از جمع شدن اکثر بچهها، یک گروه کُر به رهبری پسری به نام جک مریدو نیز به این جمع ملحق میشود. پس از گفتگویی کوتاه، بچهها تصمیم میگیرند برای مقابله با شرایط پیش آمده رئیسی انتخاب کنند؛ جک و رالف برای این ریاست کاندید میشوند و در نهایت رالف با رای اکثر بچهها به عنوان رئیس انتخاب میشود، سپس رالف، جک و یکی از اعضای گروه کُر به نام سیمون، به گشتزنی در جزیره میروند و به این نتیجه میرسند که جزیره خالی از سکنه است.
رالف در روزهای بعد به این نتیجه میرسد که برای نجات از جزیره باید آتش روشن کنند که اگر احتمالاً کشتی از اطراف جزیره عبور کند، از طریق دود، متوجه حضور آنان شده و برای نجات آنان بیاید، بنابراین به صورت نوبتی بچههای بزرگتر را مسئول رسیدگی به آتش میکند تا آتش همیشه روشن بماند. آنها روشن کردن آتش را با استفاده از عینک خوکه انجام میدهند. از طرفی جک و گروهش با ذکر دلیل که «ما به غذا (گوشت) نیاز داریم» وظیفه شکار را برعهده میگیرد و معمولاً با گروهش به شکار خوک میرود؛ همین کار آنها باعث میشود که آتش چندین بار خاموش شود. از آنجایی که رالف نجات از جزیره را در گرو روشن بودن و دود کردن آتش میداند، چندین بار به خاطر خاموش شدن آتش با جک مشاجره و درگیری پیدا میکند.
با گذشت زمان، کمکم داستان ترسناکی از وجود یک هیولا در جزیره در بین بچهها مطرح میشود که تا آخر داستان به صورت رازآلود باقی میماند؛ موضوعی که هیچیک از بچهها نمیتوانند قبول یا رد کنند؛ از این رو در جریان یکی از شکارها، جک سر خوک شکار شده را به سیمون میدهد تا آن را به هیولا پیشکش کند. سیمون در تنهایی و با دیدن سر خوک دچار توهماتی میشود؛ از سوی دیگر بچهها که با شکار خوک در ساحل جشن گرفتهاند و در حال پایکوبی در کنار آتش بودند، سیمون را که با سر خوک و به صورت نیمخیز به جمع آنان وارد میشود (در اثر هیجان و تاریکی شب) با هیولا اشتباه گرفته و با ضرباتی منجر به مرگ او میشوند. در همان شب جک به همراه بیشتر بچههای بزرگتر از گروه رالف جدا میشوند و در صخرههای آن طرف جزیره ساکن میشوند و فقط خوکه، سام و آریک در گروه رالف باقی میمانند.
جک و گروهش صورتهای خودشان را رنگ میکنند تا شناخته نشوند و به صورت قبیلهای (بدون قوانین دست و پا گیر رالف) در صخرهها زندگی میکنند؛ چون روشن کردن آتش بدون عینک خوکه امکانپذیر نبود، جک و گروهش در یک شب به گروه رالف حمله میکنند و عینک خوکه را میدزدند. روز بعد رالف و گروهش برای پس گرفتن عینک خوکه به نزد گروه جک میروند، اما جک و گروهش، وحشیانه با آنان برخورد کرده و تختهسنگی به سوی رالف و گروهش رها میکنند که منجر به مرگ خوکه میشود؛ سام و اریک اسیر میشوند و رالف نیز میگریزد. در روز بعد جک و تمام گروهش برای یافتن رالف بسیج میشوند و رالف نیز به سختی از چنگ آنها میگریزد تا به ساحل جزیره میرسد و آنجا با افسران نیروی دریایی برای کمک به آنها آمدهاند روبرو میشود؛ اندکی بعد جک و گروهش از راه میرسند و در مقابل سوال افسر نیروی دریایی که میپرسد چند نفر هستند، ناراحت و مفلوک اشک میریزند…
اما نکات داستان سالار مگسها (یا ارباب مگسها) که از نظر من مهم بودهاند شامل موارد زیر هستند:
- داستان در قسمتهای پایانی خود، درونمایه تراژدیک میگیرد و میکوشد به خواننده این نکته را برساند که قانون بد، بهتر از بیقانونی است.
- تمامی جزئیات داستان اعم از حضور پسربچهها در جزیرهای ناشناخته، وجود موجودی مرموز، آب و هوای استوایی جزیره و … با مهارت و ظرافت خاصی در داستان مطرح شدهاند که این موراد به جذابیت داستان افزوده است.
- همانطور که مترجم کتاب، آقای حمیدرضا رفیعی در مقدمه کتاب ذکر کردهاند، شخصیتهای داستان نیز نمادین هستند؛ رالف نماد امید در زندگی، خوکه نماد انسان اندیشمند، جک نماد وحشیگری و خشونت و سیمون نیز قهرمان کیفی داستان است، کسی که حقیقت را میداند، اما توان بازگویی آن را ندارد.
- باز هم بنا به گفتهی مترجم کتاب، اشیاء هم در داستان سالار مگسها میتوانند نمادین باشند، مثلاً صدف نماد نظم و قانون در جامعه بچههاست؛ نمادی از اینکه بچهها میخواهند جامعه کوچک خود را از روی جامعه بزرگترها بسازند و این نشاندهندهی این است که سرنوشت این جمع نیز به همان بنبستی خواهد رسید که تمدن امروز رسیده است؛ یا آتش که نماد آگاهی و شعور انسانی است و نباید خاموش شود.
آیا شما نیز رمان سالار مگسها را خواندهاید؟ خوشحال میشوم که دیدگاههای خود را درباره این رمان، از طریق ارسال نظر با من و سایر خوانندگان این نوشته درمیان بگذارید.
برچسبها:مرتضی اسدی،معرفی کتاب،ترجمه رمان سالار مگس ها،خلاصه رمان ارباب مگس ها،بهترین ترجمه سالار مگس ها،خلاصه ی داستان سالار مگس ها،خلاصه رمان lord of the flies،
نظرات
مرتضی اسدی
چاکر آقا زمانیِ گل و گلاب! 💐💐💐
شیما محمدی
سلام. این رمان عالی بود اما میخواستم کمکم کنید و اگر رمان حباب شیشه ایی از سیلویا پلات را دارید برام ایمیل کنید. ممنونم
علی
سلام
مرتضی سالار مگس ها همون خرمگسه؟!!! :)))
خخخخخخخخخخ
نه ولی بی شوخی کارت یکه. خوشم میاد اهل مطالعه ای.
زیبا
آقای علی
خیر خرمگس یه رمان جداگانه س که در نوع خودش بی نظیره
خرمگس the gadfly
سالار مگس ها Lord of the flies
سینا
من تو کانادا هستم و امتحان نهایی من از این داستان بود مرسی داداش
ارمین
من خیلی بدم میاد که فیلم به این قشنگی با داستان زیبا اینقدر زشت حال بهم زن تمومشه 😳😳😳😳😳
سعیده
خیلی افتضاح بود.توصیف مناظر بیش از حد بود و مداااااام تکرار تکرار.اینک ریشه درختان همه جا پخش بود و فلانو یک بارم میگفت بس بود ن هر دوسه هط یک بار.در کل اصلا کتاب جالبی نبود
محمد
سلام
صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام اگه دارید ممنون میشم آدرس بدین
مهدی هستم
اقا مر تضی دستت درد نکنه
Prshng
سالار مگس ها به سادگی می گوید قدرت طرف هرکی باشد حکومت مال اوست . دمکراسی نیز اگه ارتشی قوی حافظش نباشد به راحتی به باد میره
كيانا
يه بدي كتاب اين بود كه خيلي توصيف زيادي از منظره و اينا داشت اما بنظرم واقن كتابي بود كه ارزش خوندن داشت و من لذت بردم:))
Mahan
داستان جالبی است
بشیر زمانی
آقا مرتضی کارت درسته