نقدی بر جای خالی سلوچ نوشته محمود دولت آبادی

جای خالی سلوچ، داستان یک زندگی است توام با فقر و تنگدستی؛ این رمان را محمود دولت آبادی در سال ۱۳۵۷ نوشته است، داستان آن، درباره پدری است که به یکباره خانواده را ترک کرده و می‌رود. رفتن او مساوی است با فقر بیشتر برای خانواده‌اش، مشکلات بزرگتر و مسائل بغرنج… من این کتاب را اخیرا خوانده‌ام و در این نوشته می‌خواهم کمی درباره این اثر زیبا بنویسم.

ابتدا پیش از هر چیز بهتر است خلاصه کتاب را به زبان من بخوانید:

داستان در روستایی تقریبا بیابانی به نام زمیج روی می‌دهد و قصه از آنجایی شروع می‌شود که سلوچ (پدر خانواده) یک روز صبح زود از خانه رفته و دیگر برنمی‌گردد. همسر او، مرگان نیز هر چه به دنبال شوهرش جستجو می‌کند نشانی از او نمی‌یابد؛ شخصیت محوری داستان نیز همین مرگان است. سلوچ سه فرزند به نام‌های عباس، ابراو و هاجر دارد؛ عباس از بقیه بچه‌ها بزرگتر است و پس از او ابراو و درنهایت دختر آن‌ها هاجر، از همه کوچکتر است. شغل سلوچ مغنی‌گری، گچ‌کاری و تنورسازی است که هیچکدام ار آنها دلخواه پسر بزرگ او، عباس نیست و او علاقه‌ای زیادی به قماربازی دارد. پسر کوچکتر (ابراو) کاری‌تر است و نسبت به بقیه دلبستگی زیادتری به پدر دارد. مرگان در نبود سلوچ، سعی بر مدیریت خانواده دارد و سعی می‌کند در نبود همسر با فرستادن پسرانش به کارهایی مانند جمع‌آوری هیزم و فروش آن، برای خانواده نان و غذا تهیه کند. خود مرگان، زنی سخت‌کوش است و یک لحظه از پای نمی‌نشیند و با انجام کارهای مختلف و حتی پیشه‌ی سلوچ مانند گچ‌کاری سعی در کسب درآمد و مقابله با فقر دارد.

یکی از همسایگان مرگان، علی گناو نام دارد؛ حمامی روستا. علی گناو با زن و مادرش زندگی می‌کند و به خاطر حرف‌های زنش، مادرش را از خانه بیرون کرده و ساکن یک خرابه می‌کند که همین کار باعث مرگ مادرش در زمستان می‌شود. پس از مرگ مادر، علی گناو که مرگ او را از چشم زنش می‌بیند، زنش را تا سر مرگ کتک می‌زند و باعث علیل شدن او می‌شود. نازایی زن از یک سو و علیل شدنش از سوی دیگر باعث می‌شود که علی گناو به فکر یک زن جدید بیفتد. در مراسم خاکسپاری مادش علی گناو به مرگان پیشنها می‌دهد که دخترش یعنی هاجر (که هنوز دختری کم سن و سال است) را به عقد او (که فردی میانسال است) درآورد، مرگان ابتدا قبول نمی‌کند؛ ولی با اصرار علی گناو و وعده‌هایی مانند اینکه خانواده مرگان به بزرگتر و حامی نیاز دارد، فراهم کردن کار برای پسران مرگان و… او را راضی می‌کند. علی گناو ابراو را در حمام مشغول می‌کند و عباس را هم به شتربانی برای پسرعمویش -سردار- می‌گمارد.

جای خالی سلوچ

داستان در زمان انقلاب سفید و تقسیم اراضی اتفاق می‌افتد و چندتن از بزرگان روستا و کدخدا قصد تصرف و یکپارچه‌کردن زمینی به نام خدا زمین (که دست رعیت‌های روستاست) دارند و می‌خواهند با این زمین از دولت وقت وام بگیرند و در زمین نهال‌های پسته بکارند؛ آنها اکثر اهالی را با دادن پول راضی می‌کنند که سهمشان از خدا زمین را بفروشند. اکثر اهالی روستا به فروختن سهمشان راضی می‌شوند به جز مرگان؛ بزرگان روستا از طریق پسران مرگان قصد خرید زمینشان را می‌کنند و درنهایت عباس دو دانگ زمین را به آنها می‌فروشد، ابرو، پسر دیگر نیز با وعده‌ی راندن تراکتوری که قرار است برای شخم‌زدن زمین‌ها خریداری شود نیز راضی به فروختن دو دانگ سهمش می‌شود. پس از عروسی علی گناو با هاجر، داماد مرگان نیز سهم یک دانگ دختر او را به بزرگان روستا می‌فروشد.

در ادامه داستان، در یکی از روزها که عباس شترهای سردار (پسرعموی علی گناو) را به صحرا برای چرا می‌برد، یکی از شترها که بهارمست شده است به او حمله کرده و قصد جان او را می‌کند، عباس از دست شتر فرار کرده و به ناچار خود را به چاهی می‌اندازد، شترِ مست خود را سر چاه می‌اندازد؛ در ته چاه که خشک شده و بی‌آب است عباس دو مار افعی چنبره زده می‌بیند. عباس ساعت‌ها در چاه می‌ماند؛ ترس از مرگ، مارها و شترِ مست، همه و همه باعث ترسی تا سر حد جنون در عباس شده و موهای او تماما سفید می‌شود. این دوران، دوران سرخوردگی و ناامیدی مرگان است، پسر بزرگتر،‌عباس، او به یکباره پیر شده و دیگر توان کارکردن ندارد، پسر دیگر او، ابراو، راننده تراکتور شده و دیگر کمتر به خانه سر می‌زند، دختر کم سن و سال او همسر علی گناو میانسال شده و شوهر او سلوچ که کماکان خبری از او نیست.

در قسمت انتهایی داستان، یک دانگ زمین مرگان به زور و توسط پسرش به تصاحب بزرگان روستا درمی‌آید و در خدازمین نهال پسته کاشته می‌شود. پس از مدتی یکی از بزرگان روستا به نام میرزاحسن،‌ با وامی که بواسطه خدازمین از دولت گرفته است، سر بقیه شرکاء را کلاه گذاشته و می‌گریزد و ابراو هم که روی تراکتور کار می‌کرد بیکار می‌شود. اهالی روستا نیز به خاطر کم‌شدن آب قنات دراثر مکینه‌ای (پمپی) که بزرگان روستا برای آبیاری کار گذاشته‌اند؛ شکایت کرده و باعث پلمپ شدن مکینه می‌شوند. درنهایت مرگان و پسرش ابراو هم تصمیم می‌گیرند برای کار مهاجرت کنند؛ عباس که دیگر توان کار ندارد به فکر راه‌اندختن یک بقالی در روستا می‌شود. مرگان هنگام خروج از روستا برای مهاجرت، مردی را می‌بیند که به نظرش بسیار آشنا می‌آید؛ این مرد همان سلوچ (پدر خانواده) است که در ابتدای داستان خانواده را ترک می‌کند…

نقد و بررسی داستان

  • محمود دولت‌آبادی، با چیره‌دستی و ظرافت خاصی به بیان داستان پرداخته است؛‌ گویی که در تمام صحنه‌های داستان حضور دارد. توانایی و پرداختن او به جزئیات در تمام داستان مشهود است.
  • شخصیت محوری داستان (مرگان) به هیچ عنوان بی‌عیب و نقص نیست، او هم همانند همه‌ی انسان‌ها رفتار می‌کند و در سطحی بالاتر قرار ندارد، اشتباه می‌کند، در مسائلی سرسختی نشان می‌دهد، برخی مواقع تسلیم می‌شود، بعی از تصمیماتش را علی‌رغم میل باطنی‌اش و به پیروی از سنت حاکم بر جامعه می‌گیرد و… .
  • در بسیاری از قسمت‌های داستان دیده می‌شود که افراد در ظاهر بسیار دین‌دار و مذهبی هستند؛ ولی در عمل مشاهده می‌شود که مطابق نفع شخصی خود عمل می‌کنند؛ در سراسر داستان با سوگند خوردن‌های مختلف و متنوعی روبرو می‌شویم که همه درون‌مایه‌ی عمیق مذهبی دارند، ولی در عمل برای مسائل پیش‌پا افتاده‌ای مطرح می‌شوند. یکی از عواملی که به نظر می‌رسد که تنها ظواهر دین در بین مردم داستان باقی مانده است، می‌تواند فقر باشد؛ چرا که به فرموده‌ی پیامبر (ص)، «اگر فقر از یک در وارد شود ایمان از در دیگر خارج می شود.»
  • البته باید توجه داشته باشیم که فرهنگ و سنت حاکم بر جامعه‌ی داستان که در واقع نمایی از جامعه روزگار دهه‌ی ۵۰ شمسی است، جنبه‌های مثبت زیادی دارد، از جنبه‌های مثبت داستان، احترام به افراد مسن، کمک به افراد بی‌بضاعت، نگه داشتن حق نان و نمک و… است.

اگر شما هم این کتاب را خوانده‌اید، خوشحال می‌شوم که برداشت خود را از مطالعه‌ی این کتاب (از طریق ارسال نظر) با من و خوانندگان این مطلب به اشتراک بگذارید.


برچسب‌ها:،،،،،،
مرتضی اسدی
مرتضی اسدی
سلام! من مرتضی اسدی هستم، یک توسعه‌دهنده‌ی نرم‌افزار و در این وبلاگ دست‌نوشته‌هایم را می‌نویسم.

نظرات


فروغ برزگر

سلام،دیروز تمومش کردم،فقر بیش از حدشون آزار دهنده بود،بالاخره سلوچ چی شدش؟زنده بود؟
از امروز مشغول خوندن ملّت عشق هستم.

مرتضی اسدی

با سلام و درود؛ همانطور که در پارگراف پایانی خلاصه‌ی داستان نوشته‌ام؛ سلوچ زنده بود و در آخر داستان پیدایش می‌شود، عدم حضور او دستمایه‌ی اتفاقات زیادی برای خانواده‌ی او بود که‌ داستان «جای خالی سلوچ» را رقم زده است.

سمانه خانی

درود دوست عزیز درواقع بازگشت سلوچ نه در واقعیت که در خیالات مرگان اتفاق می افتد و پایان داستان وهم آود است

مرتضی اسدی

با سلام و تشکر از شما بابت نظر خوبتان، از آنجایی که دولت آبادی در آخر داستان به طور روشن به وجود یا عدم وجود سلوچ اشاره نمی‌کند و به نوعی نتیجه‌گیری آخر داستان را به عهده‌ی استنباط خواننده می‌گذارد؛ بنابراین نظر شما نیز می‌تواند درست باشد.

مسلم

سلام مرسي من اين داستان را با توصيف شما خواندم، مختصر و مفيد و البته کاملا تلخ و غم انگيز... به نظر من هدف آقاي دولت آبادي از اين داستان تلخ و نج آور اشاره به يک نکته مهم و آن هم نقش کليدي مرد در خانواده است.. آنجا که سايه مردي از خانه اي کوتاه مي شود خانواده پراکنده شده و ديگران در صدد سالاري بر خانه و خانواده برمي آيند... همانطور که به درستي توصيف کرديد هر فرد هم براي رسيدن به اهداف خود قدم برمي دارد ... جاي خالي سلوچ را امروز در خانواده ايراني به خوبي مي توان ديد.. آنجا که مرد خانواده به عنوان شوهر و پدر از جايگاه رفيعش تنزول کرده و جامعه امروزي بي قيد و بند شده است و نسبت به ناهنجاري ها بي تفاوت شده است.. البته من موافق پدرسالاري نيستم اما معتقدم زنان و مردان جايگاه خود را دارند که برخي از روشنفکرنمايان با برچسب زدن هاي تعصب گونه اين جايگاه ها را حقير و بعضا جا به جا کرده اند.
با تشکر

حمید

سلام -برداشت من از پایان داستان پیدا کردن جسد سلوچ در قنات بوده و مرگان و همراهان با جسد وی در داخل جوی آب مواجه شدند.سلوچ به داخل قنات افتاده و به این دلیل ناپدید شد........

مرتضی اسدی

با سلام خدمت شما دوست عزیز
معلوم است که شما این رمان را با دقت و تیزبینی خاصی مطالعه کرده‌اید؛ با توجه به وقایع انتهایی داستان، برداشت شما نیز می‌تواند جزء پایان‌های متصور برای «جای خالی سلوچ» باشد.
تا اینجا ۳ پایان مختلف برای جای خالی سلوچ مطرح کردیم، نخست برداشت من بود که می‌گفت در انتهای داستان سلوچ زنده است و به زمیج برمی‌گردد (امیدبخش‌ترین پایان)؛ دوم برداشت خانم سمانه خانی بود که در نظرات گفتند سلوچ مرده است و داستان پایانی وهم‌آلود دارد؛ سومین پایان نیز نظر آقای حمید است که می‌گوید سلوچ در چاه مرده بود و به این دلیل گم شده بود.

شهریار، علی سینا

سلام
از ابتدا تا انتهای رمان، درد مرگان درد من بود. سهل انگاری سلوچ در مدیریت خانواده و ناتوانی مرگان در تربیت فرزندان دور باطلی است که آینده پسران مرگان را نیز شامل میشود. پسران درس نخوانده مرگان که دوران کودکی را محیط پدرسالار می گذارنند یاد ندارند چطوری در شرایط سخت خانواده خود را حمایت و همبستگی خانواده را حفظ کند، طوریکه همه در زیر یک سقف، خودش برای خودش آب و نان تهیه میکرد. درد عضو خانواده درد همه نبود، گرسنگی عضو خانواده برای بقیه مهم نبود. فقر پدیده بد و وحشتانک است، اما درس نخواندن، تربیت نشدن، و بی سوادی چیزی بدتر از همه و عامل همه اینها است.
این واقعیت و حقیقت زندگی تمام خانواده های فقیر و طبقه پایین اجتماعی ما (افغانها) است.

برای من درد آور و اشک آور بود خواندن این رمان. کاش عباسی مرگان میدانست که خانواده او چقدر به او ضرورت دارد.

سروش

این کتاب رو به تازگی تموم کردم. و واقعا با داستان و شخصیت های اون زندگی کردم.
بسیار تصویر سازی عالی داشتن آقای دولت آبادی. ولی خوب شاید واسه جوانی در سن و سال من کتاب اگر ریتم و ضرباهنگ تندتری داشت واسم جذاب تر بود. مثلا کتاب سمفونی مردگان ریتم سریع تری داشت و من 4 روزه به اتمام رساندم ولی خوب توصیفات و شخصیت شناسی ها نسبت ب جای خالی سلوج ناقص بود.
زمینج نماد ایران بود...
سوز سرما فقر و منفعت طلبی بزرگان و مهاجرت و ...همه نمادهایی واقعی در تاریخ و حال ایران است. در پایان من هم نظرم این است ک ارونه در چاه نبود بلکه سلوچ بوده. سلوچ ک با بیرون آوردن جنازه اش از چاه ب نوعی باعث باز شدن چاه شد. و دلیل دیگری ک این برداشت را کردم این بود ک سلوچ ب خون آغشته بود و وقتی مرگان متوجه او شد ک با چشمانش رد باریکه ی خون را گرفت. ولی باز هم به این دیدگاه شک کردم چون در صفحاتی قبل تر سردار صدای ارونه را از چاه میشنید. پس با این اوصاف خیالات مرگان و این که مقنی را ب شکل سلوچ دیده هم محتمل است.

حامد

فقر مادر تمام تیره روزی های نژاد بشر است در جامعه مرد سالار این کتاب میبیند که سلوچ مرد عنوان داری نبوده ویه شخص معمولی بوده ولی با رفتن یا مردنش، تمام فلاکت ها به سمت این خانواده روان میشود ونبود یه تکیه گاه به شدت احساس میشه ودر اخر معلوم نشد سلوچ واقعا برگشته یا در خیال مرگان هنوز زنده است

مرضيه

باسلام
كتاب بسيار زيبايي ست مثل بقيه اثار استاد دولت آبادي...باعث تمامي بدبختياي خانواده مرگان سلوچ بود .بخش ازدواج هاجر و پيري عباس خيلي غم انگيز بود
.بنظر من سلوچ آخر داستان برگشت و مرگان خيالاتي نشده بود

امير حدائق

سلام و تشكر از وبلاگ خوب شما
من كتاب صوتى رو گوش دادم و بسيار جذاب بود
نكات مهم ذكر شد اما نكته اى كه نظر من رو به خودش جلب كرد تفاوت عباس و ابراو بود
در جامعه كنونى ما كه ارزش ها متفاوت شده اند و ضد ارزش تبديل به ارزش شده، دولت ابادى به خوبى به اين مطلب اشاره ميكند كه زرنگى هاى عباس در اوایل داستان در کوتاه مدت باعث موفقیت می‌شود ولی نهایتا ابراو است که موقعیت بهتری پیدا کرده و اعتماد بیشتری به خود جلب می‌کند ، دزدی های کوچک و بزرگ عباس برای او لحظه هایی شاد ولی عاقبتی شوم دارد و زحمات ابراو، لحظاتی سخت ولی پایانی بهتر از عباس را رقم میزند، البته که « بی مایه فتیر است » و ابراو هم در اثر تزلزل بنیاد خانواده نمیتواند موفقیت ویژه ای کسب کند.
هنر دولت آبادی همان گونه که شما در نقد خود اشاره کردید خاکستری دیدن انسان‌هاست؛ سیاه و سفیدی وجود ندارد، وجوه تاریک در همه ما وجود دارد. ابراو زحمتکش قصد جان مادر را می‌کند ، عباس پلید به رقیه برای خریدن ناس کمک می‌کند ، مرگان شریف اسیر سردار می‌شود و ....

آرزو

خلاصه داستان خیلی جامع و خوب بود به عنوان کسی که داستان و نخونده میگم خسته نباشید چیزی که من بر اساس خلاصه این داستان تونستم درک کنم نبود پدر که اگه نباشه هیچ چیز سر جاش نیست به نظر من تو این داستان هاجر بیشتر از همه سختی کشیده باشع هاجری که بخاطر سن و سال کمش مجبور به ازدواج کسی که چندین سال از خودش بزرگتره بشه مردی که ازدواج قبلی داشته و یا حتی امکان داره روانی هم باشه اون مرگ مادرشو ب از چشم زنش میدید و خیلی چیزای دیگه که قطعا اگه پدر بود خیلی از این اتفاقات نمیوفتاد

محبوبه نوذري

داستان كتاب به زيبايي روايت شده بود و اما انچه بيشتر از فقر حاكم بر خانه مرا ناراحت ميكرد روابط نامهربانانه فرزندان بود و مرگان هم هر انچه در توان داشت براي خانوادهاش انجام داد ولي چه ميشود كرد بعضي اتفاقات از حيطه اختيار او خارج بود

سمانه

داستان تأثیر گذاری بود. در تمام طول داستان میتونستم صحنه ها رو مجسم کنم و این قدرت پردازش آقای دولت آبادیست. در آخرین صحنه هم مرگان خیال میکند و باور دارد که اگر سلوچ حضور داشت میتوانست مشکل چاه را حل کند. او بازگشت ناممکن سلوچ را در خیال خود با غرور برخواسته از توانایی و موفقیت وی در آنچه رخ می توانست داده باشد، در عین خستگی و با لباس آغشته به خون تصور میکند.

م.ف

با سلام.جای خالی سلوچ به زیبایی،جای خالی سلوچ را در جای جای زندگی مرگان و فرزندانش به تصویر میکشد.چهره خشن زندگی را در فقر و بی پناهی، زیبا به تصویر میکشد.
شخصیت و احساسات مرگان به عنوان یک زن مقاوم و عاشق با حسهای زیبای مادرانه و زنانه و انسان دوستانه را خوب به تصویر و توصیف میکشد.شخصیت عباس که تنها به خود و دلخواسته هایش میرسد و تا آخر داستان همچنان ذاتش پابرجا میماند.ابروا که در نهایت همراه و رفیق مادر شده و هاجر زبان بسته.....
و سپاس فراوان از شما

پریسا

با سلام،جای خالی سلوچ کتابی بسیار زیبا و تاثیرگذار است.من که از صفحه به صفحه اش لذت بردم. به نظر من در پایان داستان سلوچ برمی گردد و این سلوچ است که راه آب را باز می کند، ولی اینبار مرگان نمی ماند و می خواهد برود چون در پایان کتاب آمده: معدن چه جور جایی است؟ ایا برای زنها هم کار هست؟و.....

فاطمه

قسمت هایی از داستان برای من گنگ بود، دوبار در اواخر کتاب که مرگان دنبال مس هایش است اشاره شده که مادر و پسر که منظور مراد و مرگان است.
آخر کتاب گنگ تموم میشه ولی با این دیدگاه مخالفم که سلوچ توی چاه بوده، چون هم عباس توی اون چاه افتاد و هم ارونه. ولی با دیدگاه پریسا موافقم، کاملا منطقی است

سیما

من دیروز خوندن این کتاب بسیار زیبا رو تموم کردم، مثل بقیه آثار آقای دولت آبادی، از بابت تصویر سازی بی نظیر بود و واقعا همه جای کتاب رو میتونستم تصور کنم. به نظر من در آخر داستان سلوچ برگشت، ولی برگشتنی که هیچ نفعی به حال بقیه اعضای خانواده نداشت، بچه های مرگان هر کدوم به نحوی از دست رفته بودند، خود مرگان هم با اینکه تمام تلاشش رو کرده بود تا نظام خانواده از هم پاشیده نشه، ولی موفق نبود، تا جایی که نتونسته بود خواسته ها و جسم خودش رو هم در برابر شهوت سردار حفظ بکنه.... هرچند که یه امر طبیعی بود و به نظرم آقای دولت آبادی این قسمت داستان تمام تلاشش رو کرده که امر نیاز جسمانی رو کاملا طبیعی به قلم بیاره و از این بابت گناهی بر دوش مرگان نذاره، اون هم در تاریخ و زمانی که اوج نجابت یک زن سوختن و ساختن بدون شوهر بوده و سرکوب نیازهای طبیعی جسمانیش...
به نظرم دیگه بازگشت سلوچ برای مرگان اونقدرها هم مهم نبود، چون با اینکه مردی رو دید که شبیه سلوچه و برگشته به روستای خودش، ولی مرگان در آخرین جمله کتاب سوال میکنه که آیا تو معدن برای زنها هم کاری هست؟؟؟
این نشون دهنده این هست که مرگان از حضور و وجود سلوچ گذر کرده ....

سمیه

با سلام
همین امشب خوندن این کتاب زیبا و تاثیر گذار رو تموم کردم...آقای دولت آبادی بسیار زیبا و ماهرانه جزییات رو به رشته تحریر در آوردن بطوریکه من خواننده از خوندنش دل نمیکندم... در کنار همه ی دیدگاههایی که شما و دوستان عنوان کردین چیزی که برای من جالب و در عین حال دردناک بود فضای مردسالارانه ی حاکم بر جامعه به حدی زیاد بود که مرگان سهمی از ارث شوهر خود نداشت و یا در جایی امضا بخشیدن خدازمین از سهم هاجر، توسط علی گناو که همسرش بوده انجام شده ...در جایی که هر یک از پسران درآمد فروش بوته ی خار رو میتونن خرج خودشون کنن دختر همون خانواده برای ازدواج خودش نمیتونه تصمیم بگیره... این برای من بعنوان زن در این جامعه بسیار ناراحت کننده بود..
سلوچ مرد کار بوده و در عین تلاش، چیز زیادی عایدش نمیشده و خانواده ش در فقر بسر میبرده ..همین فقر ریشه ی عشق اون و مرگان رو خشکاند بطوریکه مدتها جای خواب سلوچ کنار تنور بیرون از اتاق بود و مثل شبح رفت و آمد میکرد ...با همه ی این تفاصیل وجود او برکت این خانواده بود.. وقتی رفت..شرم .حیا.احترام.امنیت و همان اندک نان هم از خانه رفت...وقتی مرگان تصمیم میگیره که بدنبال عشقش( سلوچ) بره همون نیروی عشق باعث بازگشت سلوچ میشه.. بنظرم حتی اونجایی که مرگان از سلوچ در مورد کار در معدن میپرسه، نشان از این میده که مرگان از همه چی دل کند حتی فرزندان و فقط و فقط به بودن با سلوچ فکر کرد حتی اگر منجر به کار در معدن بشه..
در زمینج مردان بظاهر با ایمان زیادی بودن حتی با وسواس زیاد در مورد پاک بودن اما در میان این جماعت تنها مراد پسر صنم، زنی که قمارخانه و شیرکش خانه داشته، میتونست مثه یک مرد واقعی مورد اعتماد مرگان باشه حتی بیشتر از فرزند پسرش..
و چیزی که در همه ی دوره ها همیشه وجود داشته با همه ی تغییراتی که در سیستم اقتصادی کشور روی بده ندار همیشه نداره..بقول مراد: سهم ما پیش از این مزدوری بوده، بعد از اینم مزدوریست.پیش از این وجین و درو میکردیم و مزد میگرفتیم حالا کار دیگری میکنیم و مزد میگیریم ..

شیوا

سلام به نظر من در آخر داستان سلوچ برمیگرده و اینک برخی دوستان گفتند که درون چاه افتاده کاملا منتفیه چون اوا داستان گفته میشه که سلوچ از خانه میره و هیچ نشانی ازخودش باقی نمیزاره جوری که مرگان روز اول متوجه منمیشه که شوهرش رفته جوری که هیچ موقع قرار نیست برگرده و این موضوع چند با تاکید میشه ...
به نظر من سلوچ رفت و در انتها برمیگرده چه بسا مرگان از این برگشت خوشحال باشه !

محمد

سلام
من هم کتاب رو خوندم. بسیار تاثیر گذار بود. در این چند روزی که کتاب رو میخوندم احساس میکردم که دارم در زمینج زندگی میکنم. خیلی جذاب و گیرابود.پایان داستان هم به نظر من بستگی به برداشت خواننده داره.همه ی برداشت ها میتونن درست باشن. از نظر خود من بازگشت سلوچ ساخته ذهن وهم آلود مرگان بود. این برداشت منه

حمید خان

با سلام
بنظرم موضوعی که آقای دولت آبادی در این داستان تعمدا تاکید میکند موضوع خشونت است. خشونتی نهفته در دل مردمان این سرزمین نهادینه شده است.از خشونت کلامی مجری در فضای خانواده و جامعه تا خشونت فیزیکی و جسمانی. صحنه تجاوزگونه علی گناو به دخترک تازه بخت هاجر.صحنه قورت دادن خرده پول با نخاله ها و دفع آن توسط عباس .صحنه درگیری عباس و لوک و نیز تصور قطعه قطعه کردن شتر در دل چاه ! البته باید توجه داشت که آقای دولت آبادی این رمان را مقارن با تحولات عمیق اجتماعی و انقلاب ایران و در دل مبارزات با رژیم پهلوی نگاشته است و قطعا با لحاظ تمایلات انقلابی و ایجاز و استعارات در خصوص مبارزه با ظلم میبایست رمان را نگریست. قطعه قطعه کردن شتر که را آب را در تاریکی ودر دل سیاهی بسته است و اشاره به اینکه حتما خونریزی لازم است تا از دل شب راه آب و روشنایی باز شود اشاره به لزوم انقلاب و تحولات است.بنظرم مرگان نماد ایران است که به تمامی طبقات و افراد جامعه فارغ از دشمنیها و کینه توزیها به یک نسبت خدمت رسانی میکند و مادری ! مام وطن و بهر روی باز هم خیانت میبیند و نامرادی .و تنها و تنها اوست مرگان که دست از کمترین خاک نمیشوید و بار تاریخی هزاران ساله ظلم و خشونت از آشنا و بیگانه به دوش میکشد.اوست که در آخر سلوچ را در هیبت یک منجی میبیند کسیکه با شولای خون و کاردی در دست نجات دهنده کاریز و مردمان سرزمین شده است.

زهرا

کتاب فوق العاده ای بود من موقع خوندن چند دقیقه کتابو میبستم و به حال مرگان و هاجر میسوختم برداشتم از اخر کتاب زنده بودن سلوچ بود و با نظر و برداشت دوستی که گفته بودن سلوچ تو چاه مرده مخالفم چون دوست نداشتم درد دیگه ای به درد مرگان اضافه بشه خیلی چشم انتظار همسرش بود و پنهانی عاشقش بود همینطور ابراو هم وابسته پدرش بود من امیدوارانه به پایان داستان نگاه کردم

مرتضی چابک

داستان بسیار غم انگیزی هست اما نکات خیلی مهمی هم داره،
اینکه مرگان مظهر انسانیت هست، به همه کمک میکنه، کسی رو ناراحت نمیکنه، از سالار عبدالله متنفر نیست، کربلایی دوشنبه سراسر نیش و کنایه س اما از خونه بیرونش نمیکنه ، ابراو بدترین رفتار باهاش داشته اما باز بخشیدش و مهمترین قسمت اینکه در پایان از سرادر متنفر نیست بهش کمک میکنه....
و صد البته داره دنبال سلوچ میگرده، سلوچ، کسیکه مسبب اصلی سیر تباه شدگی خانواده است.
چنین انسان هایی وجود دارن اما خیلی کمیاب...
مثل مرگان باشیم، مثل کوئین باشیم ، در سه گانه نیویورک پل اُستر...
مثل...
پایان جای خالی سلوچ به هیچ وجه معلوم نیست
چون اگه واقعا مرگان سلوچ رو دیده که داره میاد چرا بعدش گفته معدن چه جور جایی هست؟ و برای زن ها کاری هست؟
و دو جمله آخر هم میتونه نشانه برگشت سلوچ باشه:
شب میشکست
شب بر کشاله خون میشکست..
هم میتونه به این معنی باشه که بعد اینهمه سختی امید به رهایی از فلاکت هست اما بشدت و به سختی ....

بیتا

با سلام و سپاس
من هم تازه امروز این داستان رو تمام کردم.تصویرسازی بسیار زیبا و استادانه ی داستان با قلم هنرمندانه و گیرای استاد دولت آبادی،طعم تلخ فقر و بی مهری رو کامل به خواننده می چشاند.من از قسمتی که مرگان هاجر رو داد به علی گناو خیلی ناراحت شدم،یعنی برام غیر منتظره بود.فک می کردم از شخصیت مرگان این طوری برمیاد که به هر چنگ و دندونی که شده نزاره هاجر زن علی گناو بشه.عباس هم احساس می کنم سزای کارهاش در حق ابراو و هاجر و مرگان رو گرفت..کلا رفتار شخصیت ها به نظرم کمی عاری از محبت بود.مثلا حس برادرانه ای از طرف عباس نسبت به هاجر و ابراو و حس نمی شد.مثلا حس مسیولیتی که نزاره خواهر کم سنش تن به ازدواج بده..آخر داستان هم برای من مبهم بود.به نظر من مرگ سلوچ که یکی از دوستان اشاره کردن ملموس تره چون رد خون رو لباس و اینا انگار این رو می رسونه.

بیتا

در ضمن اگه دقت کنیم،خود داستان می گه که مردی آمد،جنازه ای آمد!
پس می شه گفت سلوچ خودش رو انداخته بوده تو چاه.خودکشی کرده!حالا که خواستن ارونه رو دربیارن با جنازه ی سلوچ روبرو شدن!
مرگان هم چاره ای نداره باید برای کار بره شهر
معدن برای زن ها هم کار هست!

نيكتا

سلام من نياز به پلات اين داستان دارم و از شما ممنون ميشم اگه بتونين برام پلات جاى خالى سلوچ رو بنويسيد و بفرستين براى يه پروژه دانشگاهى ميخوام!

صنم

با سلام
من کتاب رو تازه تموم کردم...خیلی غم انگیزه و فضای داستان ادم رو بشدت تحت تاثیر قرار میده...
مرگان با وجود اینکه زن کاری هست..اما در مسولیت و اداره خونواده اش، تربیت فرزندانش نقش پر رنگی نداشت...درست است مسله فقر بشدت احساس میشه توی داستان و زندگی اونها رو تحت تاثیر قرار داده...اما از بس تمرکز مرگان روی سیر کردن شکم بچها است به تربیت اونها و ایجاد حس همدلی نسبت به یگدیگر نپرداخته است...به فرزندانش فقط به دید وسیله ی تآمین معاش نگاه میکرد و دریغ از یکذره محبت به آنها، اگر محبت سلوچ نبود باید مرگان گرمی خونه میبوده ....در صورتیکه مرگان همه چی را فقط در سر سختی میدید....از طرفی دخترشو به یک مرد زندار شوهر میده ...در صورتیکه عواقبش رو در نظر نگرفته بود با توجه پیشینه علی....
سعی مرگان پرواندن فرزندان نیست! میخواهد آنان را پرواز دهد اما به آنها پرواز کردن را نیاموخت....
برداشت من این بود سلوچ در چاه افتاده و در نهایت چیزی که میتوان برداشت کرد پدر و مادر ستون هر خونه هستند، نبود هرکدام پیامدهای خاص خود را دارد که در این داستان وضعیت و شرایط فرزندان حاکی نبود این تکیه گاهها هست.

سعید

با سلام از نظر من رمان از جنبه های مختلف قابل بررسی است از نظر زبانشناسی شاید گفت که مانند شکسپیر که اصطلاحات و لغات زیادی را وارد زبان انگلیسی کرد و یکی از وجوه نبوغ او بود آقای دولت آبادی هم واژه سازیها و اصطلاحات زیاد را در طول داستان به کار برده که یکی از نقاط قوت این رمان است.
تسلط بر گوشه و کنار فرهنگ محلی( بوم فرهنگ) از دیگر نقاط برجسته این رمان است.
و اما رمان تحلیلی فلسفی دارد و آنهم این است که مادینه و به طور خاص در اینجا زن به نوع( جامعه و البته خانواده) میپردازد و در این راه حتی وجود خود را فدا میکند و در موارد سختی هم, با دشمنان خود حتی میتواند واکنش عافلگیر کننده را بروز دهد .برعکس نرینه و در اینجا مرد همواره به فکر فرد و خودخواهی است و با وجود تمام خصوصیات نیک سلوچ ,در تنگنا او تسلیم میشود و به خود میپردازد و خانواده را رها میکند ولی مرگان است که میماند و مبارزه میکند.
از نظر ادبی با توجه به واقع گرا بودن رمان رفتارها در زمان و مکان خود موجه و شخصیتها تیپیک جامعه روستایی آن زمان هستند و شاید عادی هم بوده, هرچند از نظر جامعه امروزی ما مذموم میباشد.
از نظر جامعه شناسی هم شاید گذار از کشاورزی به صنعت و تنش حاصل از آن را در بر داشته باشد و مفاهیمی مثل کار کردن زن هم که معمولا همراه با ورودصنایع بوده به همراه داشته باشد.(جایی که مرگان میگوید برای زنها در معدن هم کار هست؟)و خیلی موارد دیگر... .
ممنون از توجه شما

فاطمه

سلام و سپاس از شما و نظرات دیگر دوستان
من هم این رمان را چند دقیقه پیش تموم کردم و با توجه به توصیف های ریز و دقیق نویسنده چند روزی با شخصیت های داستان زندگی کردم.
داستان حول محور یک زن می چرخد.. زنی که انبوهی از ناملایمات زندگی بر او هجوم آورده و همه این ناملایمات با رفتن سایه مردش شروع می شود. چرا که در فرهنگ روستایی آن زمان وجود زن به مردش وابسته بود. ولی نویسنده تلاش می کند این را به اثبات برساند که مرگان با وجود زن بودنش و نبود سلوچ کم از یک مرد ندارد. اگر چه گاهی اشتباه می کند.. مثلا هاجر را به علی گناو میدهد ولی همه اینها نشان می دهد که مقصود اصلی او نجات خانواده است مثلا در همین مورد اخیر میخواهد هاجر را سر و سامان دهد و ناخودآگاه فرهنگ مردسالاری آن روستا مجبورش میکند که هاجر را به علی گناو بدهد.. به نظرم این رمان می خواهد این را برساند که زن موجود عجیبی است که اگر همراهی مردی را در کنارش داشته باشد آرامشش بیشتر و چه بسا در فرهنگ هایی اینچنین مردسالار امنیتش بیشتر است. ظرافتش بیشتر حفظ می شود و لازم نیست کارهای مردانه انجام دهد ولی اگر مردی را به همراهی نداشت خود یک تنه حریف همه نا ملایمات است.
پایان داستان را هم با مرگ سلوچ بیشتر همخوان دانستم. راه قنات پس از مدتها باز شده و این جنازه سلوچ بود که مرگان دید.شاید اگر سلوچ زنده بود مرگان با توجه به علاقه اش نسبت به او و جمع کردن دوباره خانواده بر میگشت ولی حال که سلوچ مرده است رفتن را ترجیح میدهد چرا که خیری از بی شوهر بودن میان این مردمان ندیده است.

ماریا

سلام...من هم الان تمام کردم کتاب را.
چه زیبا به تصویر کشیده شده زندگانی مردمان زمینج.آدمیانی بی ادب و بی مهر و عطوفت و بد دهان و بد اخلاق.مگر روستاییان دلاشون به هم نزدیک تر نیست ؟ خیلی محیط زندگانیشون رو دوست نداشتم.

صدیقه خداداد

سلام من یکبار صوتیش را از رادیو کتابدونی گوش کردم ولی الان دیگر فایل صوتیش نیست میشه یک راهنمایی بفرمایید البته من جراحی گردن کردم خواندن کتاب سخته برام متشکرم

یلدا

با سلام
داستان خیلی غم انگیزی ست و اثراتی که فقر بر یک جامعه می گذارد را بخوبی بیان می کند.فقر و بیکاری سلوچ را به جایی می رساند که خانواده را بی خبر رها می کند. و همچنین نقش و جایگاه هر شخص در خانواده را به زیبایی هر چه تمام تر به تصویر می کشد.
همینطور در کتاب به نکته عدم مدیریت در بخش آبهای زیرزمینی و کشاورزی نامتناسب با منطقه و بهره برداری از آب به روشی که آسیب های زیادی به منابع آبی منطقه می زند بخوبی اشاره کرده و اینکه از دیرباز این مسئله از مهمترین علل مهاجرت روستائیان به شهرها بوده است.

مینامرادپور

سلام وقت بخیر
من همین الان این رمان رو تموم کردم
لذت بخش بود خوندنش.
فقر و درد رو میشد با تموم وجود حس کرد
اینکه نبودن پدر یا سرپناه چقدر اثرگذار هستش.
قدرتمند بودن مادر یا یک زن رو خیلی خوب نشون دادن.
ممنون از بررسی شما

محمد جواد واحدی

سلام
یکی دو هفته پیش تمومش کردم
خیلی رمان خوبی بود
در واقع سلوچ توی داستان نبود اما همه چیز داستان سلوچ بود
واقعا عوارض عدم حضور سلوچ تو کل داستان مشهود بود
اتفاق ودرگیری به یاد موندنی داشت، حدود پنج شش تا
لذت بردم از قلم دولت آبادی، اولین کتاب از دولت آبادی بود که خوندم
الآن هم مشغول خوندن «زمین سوخته» از احمد محمودم
موفق باشید
یاعلی

فاطمه

سلام، من دیشب کتاب رو تموم کردم. متن کتاب بسیار زیبا و متفاوت و تاثیرگذار بود، ولی کند پیش میرفت. بنظر من سلوچ زنده است چون زمانی که مردم جمع شدند تا ارونه را بیرون بکشند نتونستند بدیهی است که شتر در چاه بود نه یک انسان... و اینکه سلوچ چون مقنی گر روستا بود باز کردن راه آب کار فقط کار خودش بود و دولت آبادی انگار میخواست این رو تاکید کنه که این کار فقط از سلوچ برمیاد.. و در پایان اینکه شخصیتها همه تغییر کرده بودند و هویتی جدید پیدا کرده بودند بنابراین مرگان باوجود اینکه گمشده اش را پیدا کرد ولی ترجیح داد اون کاری رو که به نفع همه است رو انجام بده.
ممنون از خلاصه و نظراتی که نوشته بودید

فاطمه

داستان خیلی غم انگیز بود، واقعا ظلم و ستمی که بر شخصیتها شد قابل تحمل نبود، فرهنگ حاکم کاملا مرد سالار بود، بیشتر از همه برا هاجر و مرگان متاثر شدم، فقر و بدبختی خانواده از یک طرف و از طرفی نبودن سلوچ باعث میشد تا اطرافیان بخودشون اجازه بدهند هربلایی که دلشون بخواد سرشون بیارند. مرگان عباس ابراو و هاجر همه در نبود پدر رنجهای بسیاری رو متحمل شدند ولی پس از سپری کردن ناملایمات هرکدام بنحوی هویت و شخصیت متفاوت و پخته تری پیدا کرده بودند

ميرحسن محمودپور

سلام، پس از خواندن "كليدر" شاهكار آقاي دولت آبادي و چند رمان ديگر (آن مادیان سرخ‌یال، سلوک، روزگار سپری‌ شده مردم سالخورده و طریق بسمل شدن) از ايشان، رمان "جاي خالي سلوچ" را خواندم و تا مدتها به شدت منقلبم كرد. ژرف ترين و تاثير گذارترين بخش اثر ماجراي شوهر كردن هاجر و زال و پير شدن يك شبه عباس است.
سال نود خواندم و آقاي دولت آبادي، علی‌ محمد افغانی، احمد محمود و اسماعيل فصيح را همچنان زبردست مي دانم و از ياد كرده ها بسيار آموخته ام.
بدرود

حميد

با سلام
من اين كتاب را در سال٦٧خوانده ام وسألها إز ان گذشته اند ولي داستان در انديشه من ثبت شده روزي كه ان را ميخواندم خود را در همه جا حاظر ميديدم خصوصا بخاطر اينكه پس إز تمام شدن كليدر ان را شروع كردم
كليدر را در زمان امتحانات نيم ترم دانشگاه در مدت ١٠روز خواندم و در حال خواندن به كليدر سفر كردم در قلعه چمن خوابيدم با گل محمد عاشق شدم جنگ كردم و با او مشته شدم و يا بهتر است بگويم گاهي إز كليدر به خانه و دانشگاه ميامدم امتحانات را ميدادم و بر ميگشتم
بهر حال إز نظر من جاب خالي سلوچ ميتواند يك قسمت ازاد إز رمان كليدر باشد همان فضا همان إنسانها انديشه هاي حاكم ان روزها و.
دولت آبادي را تحسين ميكنم بواسطه اينكه إز نظر من بهترين نويسنده كشور ميباشد زبان او زبان مردمان زمانه خويش است والبته نا مفهوم براي جوانان امروز زيرا جوانان ان را فقط به عنوان رماني زيبا مى خوانند نه به عنوان واقعيت هاي جامعه زيرا جامعه واحتياجات و واقعيتهاي ان تغييرات زيادة كرده است برأي جوانان جمع كردن هيزم برأي أمرار معاش بيشتر شوخي است و نوشتن ان در كتاب برأي جالب كردن رمان است نه يك كار روز مره زندگي برأي خيلي إز جوانان ما فقر نداشتن مبايل انچناني و ماشين مدل بالا ميباشد
همان طور كه نسل ما احتياجات نسل گذشته را نفهميد و در نتيجه زبان پدران خود را نفهميد مثلا وقتي من كتاب رستم التواريخ را اولين بار خواندم اصلن إز ان خودم نيامد زيرا با زندگي زمان صفويه اشنايي نداشتم
بهتر است دنباله بحث را كوتاه كرده ومزاحم أوقات نشوم
بدرو

فاطمه

با سلام
به جز برخی از اصطلاحات نا آشنا کتاب فوق العاده ای بود. بنظرم کتابی در مورد مادر بود. اینکه چقدر یک مادر حتی با وجود بی سوادی ، فقر و ندانم کاری قلبش برای بچه هاش می تپه و چقدر همه ی اینها بی اهمیت جلوه می کنه همونطور که در خیلی از نظر ها از دوری پدر نوشته شده. بی احترامی پسر ها به مرگان، مورد هجوم قرار گرفتن مرگان به خاطر اینکه شوهرش ترکش کرده و تنها جنگیدن با این سطح از حجم و بدبختی و بازهم ترجیح دادن فرزندانش و حتی در نهایت قربانی کردن دخترش.. گویی همیشه زنها باید قربانی بشوند این کتاب آشنایی زدایی های زیادی داشت و واقعا جذاب بود

مجید شجاعی

با سلام و عرض ادب
من این کتاب رو دو سه بار خوندم. بسیار زیباست.
ولی برخلاف نظر جناب آقای اسدی ، که گفتند سلوچ زنده است ، نظر من اینه که سلوچ در همان ابتدای داستان در چاه افتاده بود و مرده بود. عباس هم چون در چاه جنازه پدر رو دید به اون حال و روز دچار شد. در آخر داستان هم مرگان ، با دیدن خون آبه موجود در نهر آب ، ناگهان متوجه مرگ سلوچ و مشاهده جنازه خون آلود وی شد.
البته این فقط یه برداشت شخصی بود .ممنون میشم نظرتونو بگین

Shaghayegh

همین الان تمومش کردم. حجم فقر و دردشون بیش از حد بود واقعا و عجیب بود منو خیلی خیلی یاد خوشه های خشم انداخت. ضمنا زمینج تو خراسان باید باشه حوالی محل تولد نویسنده یعنی دولت آباد نزدیک سبزوار. سلوچ هم برنگشت، فقط تو خیال مرگان برگشت.

مرضیه

تو بهترین نویسنده دنیایی مرد...جای خالی سلوچ بهترین و دل نشین ترین کتابیه ک خوندم!

مرضیه

تو بهترین نویسنده دنیایی مرد...جای خالی سلوچ بهترین و دل نشین ترین کتابیه ک خوندم!

عاطفه

اگر سلوچ توی چاه بود اون چند نفری که رفتن توی چاه و ارونه رو طناب پیچ کردن باید میدیدنش. به نظر من آقای دولت آبادی عزیز هر دو پایان رو برای داستان دوست داشتن هم برگشتن و هم برنگشت سلوچ رو. ولی این موضوع چه اهمیتی داره وقتی که قراره داستان به خاطر نبودن سلوچ اتفاق بیفته.

ناصر

شخصا علاقه ای به خوندن کتابهایی ک نویسندگانش ایرانین بودن نداشتم. این کتاب رو به سفارش یکی از دوستام خوندم و با بی میلی بعد از کتابهای صادق هدایت شاید این اولین کتاب داخلی بود ک خوندم . ولی کتاب جذابی بود و نظر منو در مورد نوشتهای داخلی تغییر داد.داستان زیبایی از واقعیت جامعه ما بود .در داستان با اینکه سلوچ مدتها بود ک بود و نبودش فرقی نداشت ولی وقتی کاملا گم شد مشکلات جدیدی برای مرگان و بچها ب وجود اومد نمونش تجاوز سالار و نظر دوشنبه به مرگان بود و نگاه سنگین مردم .در کتاب کاملا نشون میده ظلمی ک به زنهای ایرانی شده .کاملا زن ستیزی و مرد سالاری رو به نمایش گذاشته .کتک خوردن رقیه تا سر حد مرگ ک کاملا ناقص میشه و ازدواج زورکی هاجر که یه دختر بچه ست با یک مرد میانسال و کتکهایی ک همان اول ازدواج هاجر از شوهرش میخوره و حرفهایی ک مرگان میزنه نشون دهنده تکرار این ازدواجهای زورکی هست و بی تفاوتی مردمی ک اونجا شاهد یک تجاوز هستن نشون دهنده تبعیض جنسیتی در ان برهه بوده.اختلاف طبقاتی و فقر، و مشکلات فقر ،فقری ک هم اکنون ادامه داره و در این برهه در گوشه گوشه کشور دیده میشه.

روناک داوودی

میدونین از این زورم میگیره که مسخره اس هنوز تو جاهایی مثل سیستان و بلوچستان یا روستاها و شهرای کوچیک دیگه تو سراسر ایران هنوز این قصه داره به طرز دردناکی تکرار میشع هنوز هم خیلی از خانواده ها مردسالارن و هنوز خیلی ها برای فرار از فقر دست به هر کاری میزنن فقط شکل و تعریف فقر نسبت به چهل سال گذشته تغییر کرده

lama

سلام.خیلی خوب بود که نظرات بقیه افرادی که این کتاب رو مطالعه کردن رو خوندم . تصور من از پایان داستان مردن سلوچ در چاه و پیداشدن جسدش بعد از تلاش برای بیرون آوردن شتر از چاه هست . خیلی کتاب گیرا و تاثیرگذاری بود .

Negar

یکی از دلنشین ترین کتاب هایی بود که خوندم در حین خوندن کتاب انگار تمام صحنه ها مثل یک فیلم از جلوی چشم آدم میگذرن از بس جزئیات داستان استادانه و فضاسازی داستان بی نقصه
لحظه لحظه داستان میشه با مرگان و بچه هاش همدردی کرد و از نبود سلوچ ناراحت بود و غصه خورد
به نظرم پایان داستان میتونه سلوچ برگشته باشه و یا فقط وهم و خیال مرگان باشه ولی من مرگ سلوچ رو نمی تونم جزو پایان داستان در نظر بگیرم چون بعد اون همه زمان دیگه جنازه ای از سلوچ نمیمونه که مرگان بخواد تو تاریکی شب تشخیصش بده و البته جمله آخر کتاب انگار میخواد بگه که با وجود تمام این فقر و بدبختی ها بالاخره سختی ها با برگشت سلوچ تموم شدن

مهتاب

درود من این کتاب رو امروز تموم کردم کتاب رو به لحاظ خشونت و خیانت آن هم روستای دهه ی ۵۰ نپسندیدم ..به نظرم اگر سلوچ بود هم به دلیل فقر و فلاکت این خانواده با مشکلات زیادی روبرو میشد ..بازهم مشکلات بی آبی و بیکاری منجر به ازدواج اجباری هاجر و خیلی از ناکارآمدی های خانواده ..فقط خیلی دلم میخواست دولت آبادی یا یکی مثل او ایران امروز را که نمونه از از زمینج هست رو به داستان بکشاته

مرتضی

سلام....اولین کتابیه که از آقای دولت آبادی خوندم داستان رو پسندیدم با همه اتفاقات و سختی های ناپسند واقع شده،،واقعیات گاها برخلاف میل ماست،،چقد شخصیت ها خوب معرفی شدن،،همه چی و همه چی این رو میگه که ارزش خوندن رو داشت این کتاب
اما درباره پایان داستان که محل اختلاف دوستان هم بود،من با این نظر موافقم که پایان مشخص شده ای نیست و برداشت های مختلفی میشه کرد،،بازگشت و عدم بازگشت سلوچ هردو میتونه برای پایان خوب باشه،،مهم اینه که کل این اتفاقات با نبود سلوچ واقع میشه.

نگار

سلام
بینظیر در پردازش احساسات بود واقعا عالی بود .باید صفحات ۳۰۵ ۶ ۷ و ۲۰۲ و کلا ۳۰۰ تا ۴۰۰ رو چندین بار خوند.
به نظر من سلوچ زنده بود و خود سلوچ به بیرون اوردن اون شتر کمک کرده بوده چرا که خبره کار چاه کنی بوده.

م.ق

جای خالی سلوچ همانند بقیه آثار آقای دولت آبادی بی همتا در توصیف و وصف است وصف فضا ها اینقدر با جزئیات و دقیق است که بعد از مشغول شدن به خواندن کتاب وجود آدمی به یکباره از دنیای خود کنده میشه و تبدیل به یکی از اهالی روستاییان زمینج میشه.مرگان زنی قوی و عاشق، عاشق سلوچ و بچه های سلوچ عاشق زندگی، او در نبود سلوچ از هیچ کاری برای تهیه نانی برای بچه های سلوچ واپس نمیکشد از کلفتی تا کارهای مردانه مثل سفیدکاری خونه اهالی روستا. آخر کتاب به خودم گفتم اگه من به جای مرگان بودم می تونستم برای مبارزه با فقر و زنده نگه داشتن بچه هایی که مسئولیتشون با من هست کارهایی که مرگان انجام داد رو انجام بدم؟ سوالی که هر کسی می تونه از خودش بپرسه. سلوچ و اما سلوچ جای خالی سلوچ در خط به خط کتاب جای خالی سلوچ رو حس میکردم همه چی با حضوری از سلوچ نامیده میشد، بچه های سلوچ، زن سلوچ، خانه سلوچ، به نظر من سلوچ مردی با غیرت است که از خجالت فقر ترجیح به ترک خانه و دیار خود میکند. فقری که مقصر این فقر سلوچ نیست، جامعه و یا حتی تقدیر است. در آخر داستان سلوچ مرگان شاید برگشته باشد ولی دیگر مرگان خود مردیست برای خود

س.س

سلام،امروز کتاب رو تمام کردم،لحظه اخر بغض این چند روزه ام ترکید و کلی اشک ریختم،به نظر سلوچ چاه رو باز کرده و خودش افتاده تو راه اب،که اولش میگه جنازه یعنی مرده،بعدش میگه از یه پاش خون میاد،یعنی زنده اس اما خون مالیه،اما قطعا مرگان به روستا برنگشت و با یا بدون سلوچ از روستا رفت.

ندا

به نظرمن سلوچ نه مرده نه زنده بلکه فقط وهم بود چون اگ مرده بود مرگان هاجروعباس رو ول نمیکردبره توی معدن کارکنه بلکه داره میره چون هنوز توی ذهنش دنبال سلوچه و میگه معدن چجور جاییه چون میخاد برای عباس پول بفرسته.

رضا

با سلام
برلب جوی نشسته ماند. چشم به درازنای جوی. کسی می آمد . مردی می آمد. جنازه ای می آمد . آدمی پوشیده در شولایی خون آلود. بیلی به دستداشت سلوچ،بیل کهکینی . از دهنه ی کاریز بیرون آمده بود.
این قسمتی از پاراگراف آخر بود . کمی قبل تر سردار سر در چاه می کند و به قول خودش حیوانکش را دید و به جز این تمامی اهالی که بالای چاه مستاصل ایستاده بودند صدای ارونه را شنیده اند . در قسمتی دیگر طنابی ضخیم و چند لایه می سازند تا مغنی ها به چاه شوند و دور کمر ارونه ببندند. طناب ها بسته شد ارونه در چند قسمت به وسیله طناب مهار شد با همت اهالی و مرگان از جا کنده می شود تا حدودی هم بالا می آید ولی طناب پاره شد و مجدد ارونه به داخل سقوط کرد .
این مطالب را نوشتم در جواب دوستانی که به اتفاق به مرده بودن سلوچ نظر دادند . برداشت ها می تواند متفاوت باشد و نظر دوستان محترم. ولی شواهد و قرائین حاکی از زنده بودن سلوچ است و برگشته بود و در موقعی که همه از چاره وامانده بودند تخصص سلوچ بود که به کار آمد و مادر چاه باز شد. همین مردم بودند که در چند جای داستان شغل سلوچ را به سخره گرفتند حتی در خانه هم پسر بزرگش به این شغل میلی نداشت. سلوچ بود که آرونه را تکه تکه کرد و خونی که از شولای او چکه میکرد چیزی جز خون آرونه نبود . سلوچ محور داستان نبود این مرگان بود که نماینده ی زنانی بود که در آن روزگاران به سختی زندگانی می گذراندند. سلوچ باید می رفت تا مرگانی ظهور کند . واکنون که برگشته بود تاب تنها ماندن نداشت تاب دور ماندن از سلطان خانه را نداشت و می خواست با او با شد حتی در معدن
معدن چه جور جایی است؟ چه جور جتایی؟
آنجا برای زن ها هم کار هست؟

ابوالقاسم

با سلام خدمت شما
کتاب جای خالی سلوچ رو من امشب به اتمام رسوندم .
کتاب بسیار عالی و جذابی بود لحظه به لحظه با کتاب و به عنوان فردی از اهالی زمینج شاهد فقر و تنگدستی و مرارات های مرگان مادر خانواده که در غیاب شوهر تمام سنگینی چرخاندن چرخ زندگی رو بر دوش داشت بودم . از نظر من داستان در روستاهای اطراف سبزوار تعریف شده چون کتاب پر بود از لهجه و کلمات اون منطقه از خراسان ، آقای دولت آبادی ریزترین نکات و در این کتاب به بهترین نحو بیان کرده بود ، ازدواج بی هنگام هاجر ، عمل نکوهیده قمار و عاقبتش ، صداقت نداشتن در زندگی ، همراه و همدل نبودن زن با شوهر در زندگی علی گناو، طمع مردان در زمانی که زنی بدون سرپرست هست که میتونه یه آسیب اجتماعی بزرگ در هر جامعه و هر زمانی باشه . در پایان سلوچ در تصورات مرگان برگشت و برگشت واقعی نداشت .

سارا

آنچه که من از این کتاب برداشت کردم این بود که ما انسان ها در اکثر مواقع تا چیزی را رها نکنیم و در موقعیت جدیدی قرار نکیریم نمیتوانیم تغییر کنیم و با ابعاد جدیدی خود اشنا شویم
در این رمان سلوچ رفت تا مرگان با شخصیت و خوی جدیدی ظهور کند و کرد.مرگان از یک زن خانه نشین تبدیل شد به شیر ماده ای که به هر قیمتی که بود میخواست از خانه و کاشانه اش دفاع کند و شکم بچهایش را سیر کند
سلوچ وقتی کنار خانواده اش بود،برایشان وجود نداشت،اما تا رفت،وجود پیدا کرد و این وجود را میشد در تک تک اتفاقاتی که می افتاد حس کرد،از ازدواج دخترش هاجر تا پیر شدن پسرش عباس و حتی ایجاد مکنیه و گیر افتادن شتر که اگر سلوچ میبود احتمالا هیچ یک از اینها رخ نمیداد و شاید به گونه ای دیگر بود.
کاهی در زندگی مان کسانی وجود دارند که وجودشان حس نمیشود و اصلا به این فکر نمیکنیم که بودنشان چه نقش پررنگی در زندگیمان دارد،اما تا غیبشان میزند و جدا میشوند...جایگاهشان خالی میشود و نبودنشان،بودنشان را برایمان مهم و پررنگ میکند.

ماری

این داستان را خواندم خیلی متاثر شدم این داستان بر مبنا ی انقلاب سفید نوشته شده .ایا در ایران امروز بعد از انقلاب این مساعل وجود ندارد همین چند روز پیش بود که دختر ۹ ساله را مخواستند به پسر ۲۲ ساله بدهند این فقر نیست و.....ور اخر واقعا” با نظریات این دوستان نمی توانم بگم چی بود سلوچ واقعا” بود مرده در چاه بود . ولی هرچه بود کتاب عالی بود

نارسیس

آقا مگه نویسنده کتاب زنده نیست؟ نمیشه ازش پرسید آخر کتاب چی شده؟ نامردیه بعد ۴۰۰ صفحه کتاب و درگیر شدن ذهن با زندگی و سرنوشت شخصیتهاش نفهمیم اخرش چی شد

مهتاب نظارتی

سلام
در اولین نظری که جناب اسدی گذاشته بودین نوشتین داستان مربوط به زمینج می شه که حوالی گرگان ببخشید البته که می گم اشتباه می کنین داستان در محور کویر و روستاهای اطراف خراسان و بیشترین رمان های استاد مربوط و روستاهای کویری استان خراسان و زجر و فقر مردمان اونجا بوده

Shirzad

Hello Dr. Asadi, I am sorry; is it possible that I get your email.
I have been proposed to do a comparative study of This Novel and a Canadian novel by Gabrielle Roy called the Windflower 1970. I need your help.
I trust that you send me an email to the above-mentioned address.

?

صدرا پاریزی

جای خالی سلوچ یک اثر رئال هست این که در پایان داستان را به خیال‌پردازی مرگان واگذار کنیم راه‌ست به بی‌راهه

هما

سلام؛ کتابی با توصیفهای فوق العاده بود. در تمام مدت مطالعه کناب درد و فقر را با تمام وجودم حس کردم! اما به نظرم سلوچ در پایان کتاب نمرده بود چون اگر اینطور بود و در چاه افتاده بود با توجه به این بازه زمانی حتما اهالی زودتر متوجه این موضوع شده بودند! به هر حال چیزی که در پایان واضح بود عزم مرگان برای رفتن از آنجا بود؛ چه سلوچ باشد و چه نباشد.

فریدون

این قسمت خیلی حکیمانه و خاص است :

گاه عشق گم است؛ اما هست،
هست، چون نیست.
عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟
نه! عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است.
عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند.

منقلب می کند.
به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد !
" می گریاند ... "

فاطمه

با اینکه دوست داشتم سلوچ زنده باشه ولی همه شواهد نشون میده ک نیست
چونکه اول کتاب یبار مرگان اونو تو بیابون میبینه دوم اینکه سلوچ آدم متعصبیه و کسی نیست ک یکسال بدون خبر خونواده اشه بذاره و بره و سوم اینکه چند نفر صدای شتر رو تو چاه شنیده بودن
پس سلوچ از نداری و شرم پیش زن و بچه اش خودشو تو قنات انداخته و موقعی ک راه آب باز شده جسداونم خارج شده

فاطمه

البته شایدم سلوچ رفته تو معدن کار کرده وقتی دست پر شده برگشته و باز کردن راه قنات نشون میده ک مرد خانه اومده برای پشتیبانی از خونواده چون مدتی ک تو غربت بوده فهمیده هیچ جا مثل آبادی خودش نیست و باید همینجا رو آباد کرد درواقع این تصویر پایانی آینده مرگان رو نشون میده ک نمیتونه تو معدن دووم بیاره و دوباره برمیگرده ب ده خودشون گرچه الان مصصم ب رفتنه و هیچ چیز حتی برگشتن سلوچ نمیتونه منصرقش چنه

شراره

اینکه دوستان میگن چون مرگان گفته معدن کار برای زنها هست نشون میده ک سلوچ مرده و مرگان میخاد بره بنظرم منطقی نیست چون مرگان اون موقع هم ک فک می‌کرد سلوچ زنده باشه از زمین دل بریده بود و میخاست بره

بهیار

تا صفحه ۱۰۰ کتاب رو خونده ام متن دوستان همراه و نظرات بسیار با ارزش همراهآن رو هم مرور کردم. اما مطمئن نیستم آقای دولت آبادی بعنوان یکی از بزرگان داستان نویس معاصر چه پیامی رو برای خوانندگان خود دارند؟ نشان دادن فقر جامعه روستایی؟ خب اینکه مطلب تازه ای نیست که بدون نشان دادن راهکاری و پیشنهادی اینهمه براش وقت گذاشته بشه!
تجربه چندین صد ساله آیا گواه بر این مدعا نیست که فقر فرهنگی در جامعه کم سواد ایرانی بیشتر ما رو سوزانده؟
آیا اگر پول و ثروت مثل قبل از انقلاب به کشور ریخته بشه مشکل ما حل میشه یا هنوز گرفتار خواهیم ماند؟
من هم عضو همین جامعه و بسیار بی سواد هستم شاید بهمین خاطر از آقای دولت آبادی بعنوان یک صاحب نظر تاثیر گذار انتظار بیش از این دارم.
این کتاب حتی نزدیک به انتظارات بنده هم نیست.
پاینده باشید.

Kosarabbasii

سلام وقت بخیر
پایان بندی کمی گنگ بود...و اینکه یکی از کتاب های یازده گانه کارنامه سپنج از دولت آبادی به نام دیدار سلوچ هست....این داستان ادامه همین جای خالی سلوچ هست؟

یحیی

پایان گنگ نیست. اگر به علایم نگارشی توجه کنید آخرش دو ستاره گذاشته که یعنی از کنار جوب بلند شدن و راه افتادن. بعدش اون خط تیره نشون میده یکی می‌پرسه تو معدن واسه زنها کار هست؟یعنی اینکه دارن میرن معدن. اگه اومدن سلوچ واقعی بود این جمله گفته نمیشد.

هستی

به نظرم میشه گفت جنازه ی سلوچ بود که در اخر پیدا شد . اگر این چاه همون چاهی باشه که عباس توش افتاده میتونیم حتی دلیل پیر شدن عباس رو هم دیدن جنازه ی سلوچ در نظر بگیریم (البته با این دیدگاه یکم توی بقیه ی قسمت ها تناقض به وجود میاد)اما خب وقتی مرگان میگه در معدن برای زنان هم کار هست یعنی سلوچ جنازش اومده و مرگان باید بره .

رقیه

خلاصه ای که نوشتین عالی بود...با تمام احترام به دوستداران کتاب...من اصلا دوس نداشتم..شاید درک ادبی ندارم خوندنش اذیت و افسرده ام کرد کمی که خوندم بی خیال شدم و چند صفحه یه بار خوندم و قسمت هاجر جگرمو سوزوند....مرگان مادر خوبی نبود قوی هم نبود به خاطر خودش و پسرها هاجر رو قربانی کرد.....

مهدی نیک‌ زارع

متن فنی و تصویر سازی ماهرانه استاد دولت آبادی بقدری زیبا بود که در حین‌خواندن بخشهای مختلف کتاب ، گویا سریالی در ذهن خواننده پخش میشد و خواننده(بیننده) تمام‌جزئیات و ریزه کاری ها را لمس میکرد.
در مورد پیام کتاب هم باید گفت: بزرگترین منکری که میتواند در جامعه وجود داشته باشد این است که یک انسان نتواند با کار و اشتغال درستکارانه به یک زندگی آبرومندانه و قانعانه برسد . جای خالی سلوچ در همین روزگار ما نیز به وفور یافت میشود، خانواده هایی که حتی با بودن پدر، به دلیل فقر از هم‌گسسته و هر کدام در راه و مسیر خود هستند که متاسفانه این از هم‌گسیختگی در اکثر قریب به اتفاق موارد با نتایج ناگواری مثل پایان همین داستان روبرو میشوند.(فحشا، طلاق عاطفی، عدم توفیق ودر مدیریت و تربیت فرزندان و ...)

سمیرا

سلام. امروز تمومش کردم. از کتابای دولت آبادی قبلا کلیدر رو خوندم. کلا در برقراری ارتباط با رمان های ایشون مشکل دارم. شاید چون بواسطه زندگی در مناطق کوهستانی غرب کشور با فرهنگ مردم کویر کاملا غریبه ام. البته این غریبگی در جای خالی سلوچ کمتر از کلیدر خودنمایی میکرد. تا جایی که شخصیت مرگان رو به یکی از اقوام نزدیک خودم شبیه سازی میکردم. کسی که همیشه بخاطر رفتار های بدش در ذهن خودم نقد میکردم و ازش دل خوشی نداشتم. مرگان کمک کرد که زندگی رو از نگاه او هم ببینم و حالا بعد ۲۰ سال اون زن رو بیشتر درک کنم. درباره پایان قصه هم هر سه نظری که برای پایان قصه مطرح شد در پاراگراف پایانی به ذهن من خطور کرد و اومدم نقد ها رو بخونم ببینم کدوم محتمل تره. من با این موضوع که سلوچ توی چاه افتاده بود موافق ترم. موفق باشید.

سپیده

سلام ،وقت بخیر
کتاب رو همین الان تموم کردم،میتونم بگم از تک تک‌جملات کتاب لذت بردم،تصویر سازی شفاف و اینکه خیلی عالی حس و‌حال تمام افراد رو نشون میداد،در وهله ا‌ل بنده نظرم این هستش که سلوچ داخل چاه افتاده بود ‌جملات پایانی کتاب عنوان میکنه مردی آمد ،جنازه ای آمد،سلوچ از دهنه کاریز بیرون آمده بود و راه آب را باید همو باز کرده باشد!!!!
در جمله بعدی مرگان اشاره میکنه به رفتش به معدن!مرگانی که داشت میرفت دنبال سلوچ!
در خصوص عباس اینکه کنار تنور جای خواب پدر میخوابه و‌هر شب به آسمون خیره میشه خیلی زیبا بود
سکوت مرگان بعد از کاری که سردار میکنه از روی پریشانی و نه پشیمانی از وجود لذتی که برده ...
تعجب میکنم در توضیحات و‌خلاصه کتاب به یکی از مهم ترین قسمت های اون اشاره نکرده بودید.

سپیده

سلام ،وقت بخیر
کتاب رو همین الان تموم کردم،میتونم بگم از تک تک‌جملات کتاب لذت بردم،تصویر سازی شفاف و اینکه خیلی عالی حس و‌حال تمام افراد رو نشون میداد،در وهله ا‌ل بنده نظرم این هستش که سلوچ داخل چاه افتاده بود ‌جملات پایانی کتاب عنوان میکنه مردی آمد ،جنازه ای آمد،سلوچ از دهنه کاریز بیرون آمده بود و راه آب را باید همو باز کرده باشد!!!!
در جمله بعدی مرگان اشاره میکنه به رفتش به معدن!مرگانی که داشت میرفت دنبال سلوچ!
و یه نکنه دیگه از نظر من سلوچ خودکشی کرده
و اینکه مرگان آخرش دقیقا کاری رو کرد که سلوچ کرد،مرگان خسته شد و دختر حامله ش و پسر ناتوانشو رها کرد مرگان خسته و پریشان و شرمنده بود نمیدونم مرگان چی بود

مرادیانی

با تشکر از کلیه دوستان به خاطر درج مطالب مفید و ارزنده.‌به نظر بنده هم در آخر کتاب سلوچ برنگشته. بلکه مرگان در خیال خود میخواد به این نکته اشاره کند که خون و غرق و شیره جان سلوچ است که در کاریز روان است. و دو جمله آخر هم مونولوگ است. در واقع مرگان از خود سوال می کند که آیا آن معدنی که شنیده سلوچ در آنجا کار میکند جایی برای کارکردن او نیز هست. در واقع همه اینها زاییده ذهن مرگان است و برگشت سلوچ در کار نبوده

آرمین

نقاط قوت اثر را دوستان ذکر کردند. از تصویر سازی ها و توانمندیهای نویسنده ی رمان نمی توان چشم پوشید اما مواردی برای من آزار دهنده بود:
متن برخی جاها فرسایشی و طولانی بود.فی المثل نویسنده حدود یک صفحه به شرح جزییات بجل بازی پرداخته یا حدود دو صفحه محاسبات مالی عباس و هاجر را با جمع و تفریق شرح داده و یا در باب کشاورزی و ... گاه چنان از زبان پرسوناژها داد سخن رانده که خودش مقاله ای جداگانه می توانست باشد!
بعضی مواقع هم راوی داستان شروع به شرح نظریه های روانشناسی کرده و به عنوان سوم شخص نصیحت های اخلاقی ارائه نموده که روند داستان و واقع گرایی آن را مخدوش می کند.
استفاده از واژه های غریب محلی هم چندان جالب و به جا نبود مثل کلپسه و چغک و...
بعضی گفتگوها و واکنش ها هم غیر واقعی و اغراق گونه به نظر می رسید کدام روستایی در دهه پنجاه مثل مولا امان به خواهر زاده اش که به آنها پناهکآورده می گفته پتیاره؟ آنهم جلوی مادر و برادران دختر و آنها هم هیچ نمی گفتند! و یا خود مرگان با هاجر همینطور صحبت و رفتار می کند آنجا که وی را می خواهد به زور شوهر دهد.
این رمان می توانست خیلی کوتاهتر از این باشد بی آنکه به آن لطمه ای وارد شود.

سرور

سلام من همین الان این کتاب رو تموم کردم و بیش از پیش عاشق قلم اقای دولت ابادی شدم,توصیفات زیبا و شرح جزییات به گونه ای هست که انگار داری با اون افراد زندگی میکنی, به شدت پیشنهاد میدم کتاب ده جلدی کلیدر رو هم بخونید فوق العادست

رضا

همه چیز را می توان از روی جلد کتاب شروع کرد و تا انتها رفت.کویری خشک و رد پاهایی که دنبال کردنش تو را به دورترین جاها می برد به جای گم شدن. سلوچ و نبودنش بهانه ای است برای ستیز آدمی با رنج زیستن ، با خودش و محیط اطرافش.

ماندانا

سلام من هم کتاب رو تازه تموم کردم و فکر میکنم با توجه به توصیفاتی که از سلوچ شده و اینکه اولش گفته مرد زحمتکشی بوده و.‌بعید بوده که خانواده رو برای کار توی معدن رها کرده باشه.من فکر میکنم زمانیکه داشتن شتر رو بالا میکشیدن جنازه سلوچ رو بیل ب دست پیدا کردن و فکر میکنم بودن جنازه سلوچ توی قنات رو به معدن تشبیه کرده و آخر کتاب هم نوشته مرگان به رد خون نگاه کرد مردی می آمد جنازه ای می آمد..پس به احتمال زیاد سلوچ مرده بوده

مریم کوکبی

سلام.من هم این کتاب را الان تمام کردم..در کل از طریقه ی نوشتن دولت آبادی واقعا لذت می برم ...داستان گرچه بسیار تلخ و تاسف بار است اما بسیار به حقیقت جامعه ایرانی نزدیک است ..فقر شدیدی که هنوز هم بعد از گذشت ۴دهه در اقشار وسیعی از جامعه وجود دارد، و اینکه فقر ریشه ی تمام زشتی ها و بدی هاست..من در این مدت هر بار که کتاب را باز کردم و ادامه دادم خواندنش را با شخصیت مرگان زندگی کردم..اوایل تا نیمه های داستان در موقعیت های بسیاری نسبت به طرز رفتار مرگان خشمگین میشدم اما از جایی به بعد با او همزاد پنداری می کردم و سیاهی یا سفیدی شخصیت او برایم کاملا قابل درک و پذیرش بود با توجه به شرایطی که در آن زندگی می کرد..برداشت من از پایان داستان اینست که مرگان که از شب قبل بی خواب بوده و دچار وهم بوده حالا هم در اوهام خودش سلوچ را می بیند و سوالی که از او میکند :"آیا در معدن برای زنان هم کار پیدا می شود؟"نشان می دهد که مرگان نه در پی سلوچ تن به هجرت داده بلکه در پی کار و رهایی از فقر تصمیم به مهاجرت گرفته.

حميد

مثل اينكه همه ي اين مدت سلوچ تو قنات داشته لاي روبي ميكرده چون راه اب باز ميشه و مرگان براي اينكه ديگه سلوچ از خودش دورنبينه ميخواد مثل اون مغني و معدن كار شه كه هميشه پيشش باشه سخت ترين كار دنيا مغني و معدن كار

سمانه

سلام ۱۲ مرداد کتاب رو خریدم و امروز ۸ صبح تمام شد . غم نان اگر بگذارد ...
با کمال احترام باید بگویم از مرگان انتظار داشتم کمی عاقلانه تر رفتار کند .

رویا

سلام من این کتاب رو بتازگی خوندم با مرگان زندگی کردم لحظه به لحظه با تمام وجودم حسش کردم و بسیار زیاد غصه خوردم برای زنان سرزمینم.🙏

شهریار

با سلام ،کتاب با قلمی بسیار عالی،من وقتی میخونم انگار دارم فیلم میبینم چون با تمام وجود درکش میکنم،
چند موردی که دوستان زیاد دقت نکردن،اول که عباس درون چاهی افتاد که وسط بیابان بود و خشک بود ،
دوم،شاید با قنات اشنای نداشته باشید،معمولا قنات ها یک رشته چاه هستن که با محاسبات دقیق برای از بین بردن شیب زیر زمین حفر میشن و بعضا میتونه بالای سیصدتا هم باشه و محل خروج آب تا چاه اول یا همون مادر چاه کلی فاصله داره
سوم.این داستان چندسال طول کشیده و هیچ جنازه ای تو این همه سال سالم نمیمونه که خونی داشته باشه،بعد هم جنازه اگر هم داخل چاه بوده فاسد میشده و از بوی آب میفهمیدن

چهار،بعضی ها نوشتن که داشته تو قنات کار میکرده،پس از کجا غذا میخورده
پنج ،مرگان تقریبا تا نیمه های شب کنار قنات کمک میکرد پس خبری نبود که نفهمه

در آخر برداشت شخصی من که داستان یک جنبه کشورداری هم اشاره کرده که وقتی جامعه(کشور) ای بدون دلیل بی مسیول (پدر)بشه چهارچوب از هم پاشیده میشه و اونی که ضعیف تر هست قربانی میشه، اونی که صنعت بلده برده میشه و گوش به زنگ،عده ای سرخود و عده ای هم پاسوز بقیه و عده ای که ثمری ندارن رها میشن و عده ای هم منفعت طلب چنگ بر اموال بقیه از طریق قانون می اندازن ، و در آخر سر راهی به جز رفتن نیست، و حتی تا آخرین لحظه هم چشم به بازگشت منجی هست که توهمی بیش نیست

زیبا

با سلام و ادب
در رابطه با کتاب، بنده با نظر آقای شهریار، خانم مریم کوکبی، آقای آرمین، خانم ندا،و خانم صنم، آقای مهدی نیک زارع،و خانم رقیه ،خصوصا سه خط آخر نظر خانم رقیه اینکه مرگان اگر چه به ظاهر قوی و در تلاش برای حفظ کیان خانواده و رفع حاجات جسمی فرزندان بود ولی هیچ گونه نکات فرزندپروری قاطع نمیدانست و به نیازهای روحی فرزندان توجهی نداشت.محبت و توجه کردن،آموختن همدلی و اتحاد،دست نوازش و کلمات محبت آمیز گاهی در شکل گیری شخصیت امن و سالم سوای بر وراثت فوق‌العاده اثرگذار است.مرگان کما اینکه در دل این حس را داشت ولی نوعی ناتوانی در بیان احساسات داشت که آسیب زننده بود و ابراو و عباس نمونه ای از یادگیری مشاهده ای هستندکه رفتار پدر و مادر را الگوبرداری کرده و بروز میدهند(رفتار ابراو در بیرون کشیدن مرگان از گودی خدازمین وخودبینی و عدم محبت به همدیگر...) اینها مشکلات فرهنگی جهل و بی سوادی فقر و قبول اسطورهای بی منطق که هنوز متاسفانه شاهد آن درایران و در بعضی مناطق پر رنگتر هستیم. با احترام به نظر همه عزیزان
در رابطه با پایان داستان توهم دیدن سلوچ محتمل تراست اگر چه میتواند مرد مقنی متصور یا واقعی،خود سلوچ باشد زیرا
ابتدای داستان هم مرگان به خیالش سلوچ را دید که در حال آمدن است و امید داشت که واقعا چنین باشد در پایان به دلیل تصمیم سخت دل کندن و جا گذاشتن هاجر و عباس و بیخوابی وکابوسها دچار نوعی مالیخولیا شد چرا که اشاره شد در خطوط آخر کتاب؛مولا امان کبریت کشید و خون در جوی دید و متوجه شدند پیر ارونه سردار را قطعه قطعه کردند.و برخاستند ولی مرگان بلند نشد ودر دل خیالات بافته و به گمانش همسرش که خبره چاه کنیست راه آب را باز کرده و آرزو داشت جای مرد مقنی (واقعی یا)متصور سلوچ باشد
و قطع به یقین قضیه جنازه سلوچ در چاه منتفی است بر اساس قرائن و شواهد که آقای شهریار هم به درستی اشاره کردند.قنات ها به هم راه دارند و پیشتر یا از رسیدن جنازه به سرچشمه یا از گیر کردن و با بوی تعفن مردم زمینج با خبر میشدند.و مقنی ها هم چیزی ندیدند در ورود اول به چاه.خود عباس هم بعد از سفید شدن موها و وقتی زبان باز کرد در مکالمه ای با ابراو از بی غیرت بودن پدر ول کردن آنها صحبت کرده بود که دال بر رد ظن دیدن جنازه پدر در چاه است.
پس اگر خیال باشد، مرگان برای کار به معدن میرود و اگر سلوچ برگشته باز هم به دلیل تنگنا و خوی جنگنده مرگان از ابن جهت از خود یا سلوچ پرسیده که اگر صلاح باشد و لازم شد مرگان هم پا به پای مردش حاضر به کار در معدن است.
از اطناب نظرم عذرخواهی میکنم.
شاد، سلامت،غنی و پر ازآرامش باشید.

خدیجه خضری

درود برشما دوست عزیز. من این اثر رو خوندم و دوست داشتم برای رساله دکتری با یکی از آثار اروپا بررسی کنم اما هنوز به نتیجه ای نرسیدم.ممکنه بهم کمک کنید؟

آتوسا

من یکم قبل کتاب رو تموم کردم مدتی بوش که داشتم می خوندمش روزی یک بخشش رو تموم می کردم به خوندنش عادت کرده بودم طوری در من اثر کرده بود که فکر می کردم شخصیت های داستان واقعی هستن و بهشون فکر می کردم و دلم می خواست مشکلاتشون حل بشه موقع خوندنش سلوچ رو توی ذهنم طوری می دیدم که می دونستم با اومدنش خانواده رو نجات میده..
اخر داستان رو هم فکر نمی کنم سلوچ برگشته باشه و یا توی چاه افتاده بوده به نظرم مرگان لحظه ی آخر قبل از رفتنش چون توی دلش باز به برگشتن سلوچ فکر می کرد برگشتنش رو خیال کرده
در کل کتاب فوق العاده ای بود بو نحوه بازگویی اتفاق ها طوری بود که انگار اونجا حضور داری و داری حسش می کنی خیلی لذت بردم از خوندنش
مرسی از سایت خوبتون

رسول

قبل از جای خالی سلوچ از آقای دولت آبادی کلیدر و اوسنه باباسبحان رو خوندم. دستی فوق توانا در نوشتن ، بهترین کلامی ست ک از ایشون میشه گفت .
در هر سه کتابش شدیدا مجذوب خوندن بودم بسیار جذاب و عالی.
واقعا ایشون حماسی مینویسن. تشبیهات. استفاده از کلماته شبیه بهم. در کنار هم. با معنای شبیه و گاه متضاد چون شعر و غمی ک در داستانهاش هست همه و همه قابل ستایشند

مبینا ابراهیمی

خیلی ممنون بابت خلاصه جامع و کاملی که نوشتید
همونطور که دوستان هم به کرار اشاره کردن،حرف داستان عدم حضور پدر و تکبه گاه در خانه و بیان پیامدهای آن است.اما تا یک جایی با هر جان کندنی بود،خانواده سلوچ روزگار گذراندند.به نظرم داستان یک نقطه عطف دارد و آن هم ازدواج هاجر و علی گناه بود که بعد از آن با (نفرین) های رقیه،همان اندک نان و آرامش خانه هم به کل قطع شده و حوادث ناگواری برای تک تک اعضای خانواده رخ می دهد.
مسئله بعدی که برام قابل توجه بود،هم نام بودن فرزند بزرگ خانواده با حضرت عباس و تشنگی ای که تو چاه تجربه می کنه بود.
برداشت از پایان کتاب هم کاملا بستگی به استنباط خواننده داره ولی مسئله ای که هست اینه که هیچ جوره ممکن نیست سلوچ در چاه افتاده باشه یا به عمد خودش رو پرتاب کرده باشه.به دو دلیل:آب آن چاه ،آب مصرفی اهالی بود.اگر جنازه ای در آن بیافتد،طبیعتا آب بو می گیرد و چاه بند می آیند.پس ممکن نیست که بعد از دحدود یک سال کسی متوجه این مسئله نشود.دوم:مقنی ها وارد چاه می شن تا هشت ریسمان به بدن شتر ببندند.مقنی ها جسد سلوچ را ندیدند؟چیزی حس نکردند؟غیر ممکن است.
در پاسخ به دوستی که گفته بود جنازه سلوچ در چاه بوده و عباس با دیدن آن دچار پیری می شود،باید بگویم چاه عمیق و تاریک بوده.شب بوده.چراغی نبوده.پس جنازه ای دیده نمی شود و نهایتا حس می شود.به فرض هم که عباس حس کرده ته چاه جنازه افتاده.در آن تاریکی و با آن ترس چگونه نتیجه گیری کرده که جنازه پدر است؟اگر هم جنازه ای دیده باشد که ندیده،چرا سکوت کرده و برای کسی بازگو کرده؟
به نظرم پایان داستان دو حالت است.یا سلوچ بر میگردد و به خروج شتر از چاه کمک می کند،یا برنمی گردد و صفحات پایانی خیال و وهم مرگان است.
تماام

امیر

داستان بسیار اندوهناکی بود که تلخی و فلاکت و فقر را به شکل قابل لمسی نمابش میدهد و نبود سلوچ مرد خانواده این فلاکت را هزار بار سختتر کرده ..
تصویر سازی و شخصیت پردازی اقای دولت ابادی فوق العاده زبباست و همه خصوصیات افراد را با همه پیلدی ها و پاکی های نشان میدهد..از شخصیت مردانه و پاکباخته مراد پسر صنم با سن کمش تا از منفعت طلبی و حس خودخواهانه و پر نخوت کربلایی دوشنبه و دایی امان ..
داستان مخلوطی غم اندوه . یاس است با اندکی خمیر مایه شادی با امدن بهارو وفور کار برای مرگان و تهیه کردن شام مختصر ..
قسمتی از متن ها بین داستان زیبا و دلنشین اند .. مثلا
(زخمی اگر برقلب نشیند نه میتوانی زخمت رابکنی .. )
یا ( صدا انگار ستمی بود که بر حرمت ادمیزاد میرفت ..)
ودر اخر داستان مردی که از چاه بیرون می اید به نظر من بر خلاف نظر دوستان با توجه به قرینه جملات کسی می آمد ..بیلی در دست داشت.. اگر سلوچ هم بود زنده هست و نمرده و نویسنده اخر کتاب را به خواننده محول کرده ... یا مرگان دست از همه چیز شسته حتی سلوچ و میخواهد به معدن برود..
یا میخواهد از این به بعد همه جا با سلوچ و کنار سلوچ باشد ..
که به نظرم برداشت اول نزدیکتر هست ..

نسترن

مرگان، من با تمام مصائب و دغدغه های مادرانه ات زندگی کردم.
هاجر، با تمام اشک ها و ترس هایت گریستم.
عباس، یک شبه با تو پیر شدم.
ابراو، امیدم با تو برای آبادانی بدل به ناکامی شد.
مراد، نمی دانم دستبند هاجر را به او دادی یا هنوز گوشه ی جیبت خاک میخورد.
و اما سلوچ،... تو برای پر از ابهامی، همانطور که از آغاز تا انتها مبهم بودی...

مرجان

این داستان برای من بیشتر تداعی گر خروج محمدرضاشاه از ایران بود.و کشوری که توی دست چندتا به اصطلاح بزرگتر می افته که هر کدوم به دنبال تصاحب و استفاده ی شخصی از دارایی هاش هستند. وعده های دروغین به مردم، نظیر تراکتور و مکینه و ابادانی و نهال کاری و وام و ... برای من به صورت نمادهایی از آنچه که پس از انقلاب در ایران رخ داده خودشون رو نشون دادن. و در انتها مهاجرت به قصد پیشرفت و رهایی از وضعیت فلاکت بار هم که تصمیم نهایی مردم زجر کشیده اس در آخر داستان دیده میشه.و به خون آلوده شدن آب مصرفی خیلی حرف ها داره.به چاه افتادن شتر توسط کسانی که دنبال منفعتشون بودن که باعث شده بود همون اندک روزی بر مردم عادی تنگ تر شه. و میرزا حسنی که پولها رو برداشت و فرار کرد.همه ی اینها ایران منه.همچنین با اینکه سلوچ برگشت اما بازهم مرگان راجع به کار در معدن پرسید و نشون داد که حتی اگه سلوچ هم برگرده باز هم مرگان میخواد که از اون دیار بره .تمام دلبستگی ها و حتی پاره های تنش رو رها میکنه و میره به امید فردای بهتر، هرچند مبهم.چون دیگه چیزی برای از دست دادن نداره.
خلاصه: شاه اگر عاقل نباشد مُلک ویران می شود

آرزو

سلام به همگی
کتاب به شدت تلخ و واقعیت بود
دوسش داشتم خیلی زیاد
ولی یه جاها که خیلی وارد جزئیات و تلخ بودن زندگی میشد ، به خاطر حال خودم مجبور میشدم گذر کنم و خیلی عمیق نشم ...
روایت داستان بی نظیر بود هر خط رو که میخوندم تصویرش در ذهنم شکل میگرفت ...
بی نهایت منتظر بودم به انتها برسم و ببینم چی میشه
تموم دوستان عالی توضیح دادن که هر جا و هرکس نماد چه چیزی بوده و کلی از نقدهاتون استفاده کردم ...

من حس میکنم دولت آبادی دو پایان در نظر گرفت یکی مثبت و دیگری منفی
و این بسته به شرایط روحی هر کس هست که به خودش میقبولونه که سلوچ برگشته و یا برنگشته ...

نظر من این بود:
از اونجایی که داستان تلخ و حقیقت بود نمیشه پایانی انقدر خوش بینانه براش در نظر گرفت!
من اینطور برداشت کردم که جنازه ی سلوچ سد راه قنات شده بود و با باز شدنش به بیرون افتاده بود و اینکه مرگان چه از نظر مثبت و چه منفی از برگشت سلوچ خوشحال نشد و از مرگش غمگین نشد !
این یعنی تو این مدت انقدر زجرهای وحشتناکی رو پشت سرگذاشته بود که فرقی به حالش نمیکرد ...
در آخرم تصمیم گرفته بود بره معدن کار کنه و اگه شما فرض بر زنده بودن سلوچ بگذارید و اون فضای مردسالار قطعا نمیتونه بره معدن و کار کنه
در نتیجه نزدیکترین برداشت همون خودکشی سلوچ بوده
در ابتدای داستانم که مرگان از سلوچ میگه مشخصه به پوچی رسیده بوده و دست به خودکشی زده اما جوری وانمود و صحنه سازی کرده که فک کنن برای همیشه رفته که خونواده اش راحتر کنار بیان

نازنین

سلام
من این کتابو به تازگی تموم کردم.
داستانش واقعا زنده بود.خواننده انگار داره تو همان زمان و موقعیت زندگی میکنه.درد مردم،فقر مرگان،تلاشش برای سروسامان دادن زندگیش بدون حضور همسرش،رفتار بعضی از همسایه ها با مرگان،رفتارهای ناشایست پسراش، همه و همه به زیبایی و با شگردی خاص و طبیعی بیان شده بود.من خودم با لحظات شادی مرگان،شاد میشدم و با ناراحتیش ،ناراحت. داستانش واقعا فوق العاده بود. تنها چیزی که برام خیلی عجیب بود،اینه که زیاد فحش میدادن و فکر کنم اینم به اقتضای اون زمان بوده.چون سطح سوادی نبوده که مردم آداب صحیح برخورد با همدیگه رو داشته باشن.

عادله

سلام من هم بعد چند سال که از خرید کتاب میگذشت تازه خوندمش . فوق العاده نثر کتاب و دوست داشتم و واقعا با مرگان زندگی کردم . نظرات دوستان رو هم خوندم و به نظر من سلوچ برگشته بوده راه آب و باز کرده و در اثر اتفاقی مرده و مرگان چاره ای جز رفتن نداشته چون امید به زنده بودن سلوچ حالا نبود . کتاب در اواخر دهه پنجاه نوشته شده ولی مواردی مثل کودک همسری ، تعرض به زنان بی همسر و سختی زندگی با نگاه دیگران برای آنها ، میرزا حسن ها و مالک ها و مذهبی های الکی و ... مواردی که بعد گذشت سی سال هنوز در ایران هست و با وجود بیسوادی و فقر فرهنگی آن زمان دور از انتظار نیست اما در این زمانه چرا. مرگان ایران است مرگان کشور ماست و حال و روز ناخوشش.

محبوبه

سلام. در پایان داستان مشخص میشه که سلوچ مرده. اینو از چند جمله ی آخر متوجه میشیم:
"معدن چه جور جاییست؟؛ آنجا برای زن ها هم کار هست؟"

محمد

دیدگاه های قشنگی رو خوندم اما،
دوستان توجه نکردن!
جالبترینش این بود که سلوچ بجای ارونه بود!
اول اینکه چندتا مغنی به پایین رفته بودند و اونو دیده بودن و و طناب بسته بودن و تا دم قنات بالا آورده بودن، پس بر همگان آگاه بود که شتری بر راه مانده است، و درجای دیگر هم به این اشاره می شود که ارونه گم شده است و صدای شتر از قنات می‌آید،
در ضمن سلوک زمستان رفته بود و تا اون موقع یکسال بیشتر گذشته بود و نمی شود بگی که سلوچ توی این یکسال هنوز خون بر تن داشته و باعث خون آلود شدن آب شده باشد
و دیگر اینکه داستان وقتی از غم‌ تمام می شود به شادی می‌رسد یعنی برگشتن سلوچ تمام می شود، یعنی اینکه حدس زدن شادی های که بعد از آمدن سلوچ اتفاق می افتد بدیهی است، مثلا عباس دیگر تنها نمی ماند، فقر کمتر می‌شود، مرگان دیگر مطلقه دنبال شونده نیست، ابراو با خیالت راحت به شهر و پی تجربه و دیدن شهرها می رود، هاجر زیر چتر حمایت سلوچ قرار میگیرد. و با قلمی که از دولت آبادی سراغ دارم اون فقط یه فضا رو ترسیم می‌کند در داستان! غم یا شادی، اینجا فقط غم و وهم آلود بود و در آخر به شادی رسید. سر مغنی چیره دست سلوچ قهرمانانه وارد شد آب را باز کرد، شتر را بیرون آورد و شادی را به خانواده مرگان آورد ....
با احترام به همه

نازنین

سلام، این کتاب از نظر من شاهکاری بود؛ چه از جهت سبک نثر، داستان، شخصیت پردازی و... .شخصیت ها خاکستری بودند. نوساناتی روحی و اخلاقی که یک انسان در طول زمان دارد رو به خوبی به تصویر کشیده شده.روابط افراد خانواده حتا قبل از رفتن سلوچ هم سست بوده و خصوصا بچه ها واکنش خاصی به نبود او نشان نمی‌دهند. اما این تلنگری برای مرگان بود که عشقی را که به سلوچ داشته و در طی این سالیان در زیر خاکستر دفن شده بوده به خاطر بیاورد. غباری از خودخواهی بر روی تمام افراد زمینج وجود دارد. فداکاری مرگان برای بچه هایش هم ازین جهت است که دولت آبادی اشاره کرده که "خودی" نداشت مرگان و "خود" اورا نمی‌توانستی از "خود" فرزندانش جدا بدانی.دورویی، تنگ‌نظری، خشونت، بدخواهی و سایر صفاتی که مجموعه افراد زمینج به آن دچار هستند از "فقر" سر چشمه می‌گیرد.این که فرزند به مادر خود و برادر به برادر خود مهری ندارد از فقر است.افکار زن‌ستیزانه‌ی رایج در جامعه هم، مثل ازدواج زوری هاجر در سن کم(کودک همسری)، و اختیار تام شوهر در مقابل همسر، ناقص عقل بودن و جایگاه پایین تر زن نسبت به مرد و نکات دیگری را دولت آبادی با چیره‌دستی بیان کرده.نکته ای که نظر من را جلب کرد، رفتار ابراو بعد از پیری عباس بود، رفتار ابراو شبیه عباس شده بود، بددهانی، خشونت، افسارگسیختگی. او شبیه عباسی شده بود که قبلا او را با صفات بدی توصیف میکرد. و در مورد انتهای داستان، من فکر میکنم که وقتی مرگان و فرزندش "قصد" پیدا کردن سلوچ را کردند و او را خواندند، سلوچ برگشت. البته که نظر سایر دوستان هم که معتقدند خون جوی، خون سلوچ بوده محتمله و می‌تونه درست باشه.

نازنین

سلام، این کتاب از نظر من شاهکاری بود؛ چه از جهت سبک نثر، داستان، شخصیت پردازی و... .شخصیت ها خاکستری بودند. نوساناتی روحی و اخلاقی که یک انسان در طول زمان دارد رو به خوبی به تصویر کشیده شده.روابط افراد خانواده حتا قبل از رفتن سلوچ هم سست بوده و خصوصا بچه ها واکنش خاصی به نبود او نشان نمی‌دهند. اما این تلنگری برای مرگان بود که عشقی را که به سلوچ داشته و در طی این سالیان در زیر خاکستر دفن شده بوده به خاطر بیاورد. غباری از خودخواهی بر روی تمام افراد زمینج وجود دارد. فداکاری مرگان برای بچه هایش هم ازین جهت است که دولت آبادی اشاره کرده که "خودی" نداشت مرگان و "خود" اورا نمی‌توانستی از "خود" فرزندانش جدا بدانی.دورویی، تنگ‌نظری، خشونت، بدخواهی و سایر صفاتی که مجموعه افراد زمینج به آن دچار هستند از "فقر" سر چشمه می‌گیرد.این که فرزند به مادر خود و برادر به برادر خود مهری ندارد از فقر است.افکار زن‌ستیزانه‌ی رایج در جامعه هم، مثل ازدواج زوری هاجر در سن کم(کودک همسری)، و اختیار تام شوهر در مقابل همسر، ناقص عقل بودن و جایگاه پایین تر زن نسبت به مرد و نکات دیگری را دولت آبادی با چیره‌دستی بیان کرده.نکته ای که نظر من را جلب کرد، رفتار ابراو بعد از پیری عباس بود، رفتار ابراو شبیه عباس شده بود، بددهانی، خشونت، افسارگسیختگی. او شبیه عباسی شده بود که قبلا او را با صفات بدی توصیف میکرد. و در مورد انتهای داستان، من فکر میکنم که وقتی مرگان و فرزندش "قصد" پیدا کردن سلوچ را کردند و او را خواندند، سلوچ برگشت. البته که نظر سایر دوستان هم که معتقدند خون جوی، خون سلوچ بوده محتمله و می‌تونه درست باشه.

مونا

سلام و خدا قوت
از نظر بنده این داستان اشاره به شدت نزدیکی به جامعه بزرگتر و احوالات یک کشور دارد ، یک داستان زنده ، حکایت زن هایی ک پا ب پای مردها در شرکت ها کارخانه ها و.‌‌.. کار میکنند حتی اگر مردت فیزیکی کنارت باشد روحی آنرا نداری
فقر فقط مادی نیست ، فقر فرهنگی هم میشود
کدخدا ریس جمهور هم میشود
هر چه نگاه میکنم اون روستای کوچک نمادی از جامعه بزرگتر هست‌. مشت نشانه خروار

فروغ

سلام دوستان
این هم شاهکاری دیگر است از محمود دولت آبادی. توصیفات دقیق و کامل و جامع که در بعضی جاها بیش از حد به درازا کشیده شده و طاقت تنگ حوصله هایی چون ما را بسر می آورد. هرچند که این ویژگی قلم دولت آبادیست و هرچه باشد بر جان ما گواراست.
جای خالی سلوچ داستانیست تا مغز استخوان منطبق با واقعیات. من به واسطه شغلم سالها بین مردم روستانشین خراسان زیستم و هر روز این قوم را کاویدم و قیاس کردم با سایر مردمان.و برمن هویداست که دولت آبادی چه زیبا به تصویر کشیده تمام ابعاد زندگی آنان را.مهربانیها، سادگیها، سبک مغزی ها، فقر شدید فرهنگی و اقتصادی و ...
آنجایی که یک مرد نه از سر غرور که از سر بیچارگی و بی غیرتی و نداشتن فکر و عقل درست خانواده اش را رها می کند.که اگر مردی غرور داشت چنین کاری نمی کرد. فرار از مشکلات!
و زن با یک دختربچه ی به واقع پاشکسته مانده و دو پسر عاری از هرگونه تربیت و معرفت. که این خود نقطه ضعف خانواده است در ترلیت فرزند.زنی مانده با هزار هنر در دست، بی آنکه عقلی باشد بر سر! فقر فرهنگی، فقر مطلق فرهنگی!
دختر بچه را به شوی می دهد در حالیکه واقعا مجبور نیست! که زن بی نیاز به کسی گلیم خود را خواهد توانست که از آب بیرون کشد!
خود را اسیر مرد می خواهد انگار!
مردان غریبه را از خانه اش نمی راند چرا؟؟؟؟به وی تجاوز میشود، حرمتش می شکنند، یاد زنانگی اش می افتد! فغان! که احساسات زنانه اش تازه بیدار می شود! عجبا!!!
دختر پا به ماه و فرزند علیلش را تنها گذاشته به دنبال شوهری بی حس و بی عقل، به سوی مقصدی نامعلوم می رود. این وفاداری نیست که عین خیانت است.
مرگان شیرزن نیست! با وجود صحنه هایی که در نگهداشتن زمینش آفرید او همه چیزش را در واقع باخت.
واینهمه را می دانم که دولت آبادی تعمدا به نمایش گذاشته و نشان داده است.
و در پایان زنده باد محمود دولت آبادی که هر با سطری که قلم می زند گویی روحی آفریده می شود.زنده باد...

عبدالسلام براهویی

کوچکتر از آنم که در باره اثر استاد دولت آبادی نظر بدهم ولی سوالی از دوستان اهل فن داشتم، چرا مرگان یا پسرانش انتقام تجاوز سردار به مرگان را نگرفتند و این مسئله سر به مهر ماند؟!!

فروغ

آقای براهویی چون پسرانش اصلا نفهمیدن که همچین اتفاقی افتاده، مرگان هم که اهمچین بدش هم نیومده بود از این داستان!!!! تازه یاد زنانگیش افتاده بود!!!!
تازه اگه هم میخواست قدرت انتقام گرفتن نداشت!

کوثر

الان شما هایی که فکر می کنین سلوچ مرده و درواقع جنازه ش هست که توی جوی هست، بهم بگین پس این جمله چی میگه اینجا: بیلی به دست داشت سلوچ.
شولا ش هم که رو دوششه هنوز.این که بگیم جنازه بوده منطقی نیست به نظرم. یه دلیل دیگه که فکر می کنم سلوچ زنده ست، جمله ی آخره: شب می شکست.شب بر کشاله ی خون می شکست.
یعنی پایان این دوره ی تاریک این خانواده،حالا به هر قیمت و سختی ای که شده.
و یه برداشت متفاوت دیگه هم میشه داشت از آخر داستان. هر چند خودم هم زیاد موافق نیستم! اینکه کشته شدن شتره یه جورایی قربانی شدنش برای سلوچ بوده! شتر مرد و سلوچ برگشت!

کوثر

و خیلی هم راجع به این سفید شدن ناگهانی مو در اثر ترس زیاد کنجکاوم. اگه کتاب بوف کور رو خونده باشین می بینین که اونجا هم به این موضوع اشاره شده. اتفاقا اون هم در اثر ترس شدید از مار بوده.
ولی هر چی تو اینترنت جستجو کردم چیزی در این باره پیدا نکردم.

فروغ

در واقع این اختلال وجود داره و بهش سندرم ماری آنتوانت گفته میشه . سندرم ماری آنتوانت نوعی بیماری نادر و خاصه که موهای فرد مبتلا به دلیل اضطراب و فشار روانی شدید یک دفعه سفید می شه.

اسم این سندرم از "ماری آنتوانت" ملکهٔ فرانسه گرفته شده که گفته میشه شب قبل از گردن زدنش، موهاش ناگهان سفید شدند. این سندرم یک اختلال شایع نیست و در حقیقت، فقط 0.2٪ از جمعیت عمومی سندرم ماری آنتوانت را تجربه کردند.

فروغ

به نظر منم سلوچ زنده برگشت.

اصغر

حفظ جایگاه زن در این اثر موج میزند مثل شیرو در کلیدر . ضمنا اون ارتباطات زورکی در روستاها امر معمول ورایجی هست . ادبیات نوشتاری عالی

راز

کتاب جای خالی سلوچ دولت آبادی رو تمام کردم سرم داره میترکه ازین دردی که همیشه همراه ایران بوده و علاج نشده.
زمینج نماد ایران
خدا زمین اقتصاد ویران ایران
ذبیح الله و کدخدا نوروز و میرزا خان و... نماد مفسدان اقتصادی و آقاها وآقا زاده ها
مرگان نماد مدیر بدون مهره های تربیت شده و کاربلد
عباس نماد شهروند مفت خور و فرصت طلب
ابراو نماد کارگر زحمت کش بدون آگاهی از حق و حق. ق انسانی خود
هاجر نماد دخترانی که هیچوقت نباید در ایران به دنیا بیان و دغدغه نان پدر و نان شوهر دارن.
سلوچ نماد امید و تکیه گاه
قنات نماد رزق و روزی مردم
ارونه شتر سردار نماد قربانی کردن برای دفع و رفع بلا بجای کار و تلاش و برنامه ریزی
مکینه یا موتور چاه هم نماد اختلاس های کلان آقازاده ها
سلوچ رفت مرگان به هر دری زد که خودش و ملک و داراییش رو مدیریت کنه ولی مهره هاش کاربلد نبودند و خودش هم قربانی شد.
اونجا بود که دیگه قانع شد به" مهاجرت" حتی وقتی که سلوچ خونین و مالین و خسته که تونسته بود آب باریکه رزق و روزی رو براشون باز کنه برگشت!!!
مهاجرت و فرار آخرین راه مرگان بود.......

سعید

با تشکر از نظرات کاملا دقیق و مو شکافانه ی تمامی دوستان که تا این حد مستند و با ارائه ی دلایل متقن داستان را مورد برسی قرار دادند.باید بگویم که خوشحالم این کتاب را نخریدم و از کتابخانه گرفتم و پس از خواندن پس دادم و دیگر جلوی چشمم نیست تا با هر نگاه فضای به شدت عذاب آورش در ذهن تداعی شود... فقر، فساد ، کودک همسری ، تجاوز، بی سوادی ، مدعیان مذهبی ریاکار و ظاهرگرا و... واقعیت تلخی است که جای خالی سلوچ به رویمان می آورد. هیچ شخصیت کاملا مثبت و دوست داشتنی در داستان نبود البته اگر هاجر و مراد را که حضوری نسبتا کمرنگ تر داشتند را نادیده بگیریم و این هنر دولت آبادی در خاکستری نشان دادن شخصیت ها است اما در مورد بازگشت سلوچ باید گفت که محتوای داستان به گونه ای بود که خواننده را منتظر بازگشت سلوچ نگه می داشت و اورا به این بازگشت امید وار می کرد... پس بنابراین برگشت و سالم بودن سلوچ محتمل تر است و اینکه باز کردن راه آب کار او بوده است. در کل شخصیت پردازی، توصیف جزئیات و تصویر سازی عالی دولت آبادی قابل لمس است و تحسین براگیز است

فرزان

خوندن کتاب لذتبخش بود و من با فرضیه مرگ سلوچ موافق نیستم. چون مرگان با شنیدن خبر زنده بودن سلوچ عزم رفتن کرده بود و اگه سلوچ مرده باشد مثل قبلتر که گمان میکرد مرده در زمینج می‌ماند. اول داستان هم مرگان دچار وهم میشه و سلوچ رو می‌بینه به نظرم در پایان داستان هم در وهم و خیال سلوچ رو میبینه؛ و بر رفتن از زمینج مصمم تر میشه.اگه سلوچ در قنات افتاده بود مردمی که برای بردن شتر رفته بودند جنازه اش رو میدیدند و عباس هم اگه جنازه را دیده بود به مادرش نمیگفت که به سلوچ بگو نامه بنویسه و خونه را به من ببخشه. پس این فرضیه منطقی نیست. سلوچ زنده با مرده در شهری است که مرگان عزم رفتن به آنجا را کرده است.