برای مادرم…
یک لیوان چای داری و سه حبه قند…
در اتاق نشستهای و به جای خالی مادر نگاه میکنی، چهار روز است که رفته است…
یک لیوان چای داری و یک عالم فکر وخیال…
فکر میکنی به اینکه چقدر این روزها سخت میگذرد، فکر میکنی به خاطرات شیرین گذشته، گذشتهای که از چهار روز پیش شروع میشود و تا روز تولدت ادامه دارد…
یک لیوان چای داری و یک عالم دلتنگی…
هنوز چهار روز نگذشته دلتنگ شدهای، دلتنگ برای آغوش گرمش، دلتنگ برای صدایش، دلتنگ برای چهرهی زیبایش، دلتنگ برای دستپخت خوشمزهاش، دلتنگ برای مهربانی بیحد و حصرش…
یک لیوان چای داری که دیگر سرد شده است… درست مثل زندگی که بدون او، چنگی به دل نمیزند…
برچسبها:دلنوشت،مرتضی اسدی،Morteza Asadi،