پرواز
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز؛ و دویدن که آموختی، پرواز را…
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند…
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر…
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شو…
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند،
پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند،
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند.
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت،
کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید،
و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست.
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
پی نوشت: متاسفانه منبع و نویسنده ی این مطلب مشخص نیست
برچسبها:مرتضی اسدی،Morteza Asadi،دلنوشت،