قرار نبود...
قرار نبوده اینجور باشیم؛
قرار نبوده تا نم باران زد دست پاچه شویم و زود چتری ازجنس پلاستیک روی سر بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم .
قرار نبوده اینقدردور شویم و مصنوعی .
ناخنهای مصنوعی ، خندههای مصنوعی ، آوازهای مصنوعی ، دغدغههای مصنوعی
قرار نبوده ما اینچنین با بغل دستیهای مان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم جانور بهتری هستیم
قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم ، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم ،
بعید بدانم راه تعالی بشری از دانشگاهها و مدرکهای ما رد بشود …
قرار نبوده این همه در محاصرهی سیمان و آهن ، طبقه روی طبقه برویم بالا ، قرار نبوده این تعداد میز و صندلیِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد ، بیشک این همه کامپیوتر و پشتهای غوز کردهی آدمهای ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده…
این چشمها برای نور مهتاب یانور ستارگان کویر ، برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید اما برای ساعت پشت ساعت ، روز پشت روز ، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشدهاند .
آواز جیر جیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً ، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن ما تا قرص خواب لازم نشویم و اینطور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
قرار نبوده اینطور از آسمان دور باشیم و سی سال بگذرد از عمرمان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم .قرار نبوده من از اینجا و شما ازآنجا ، صورتک زرد به نشانهی سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم.
اینهمه “ قرارنبوده ” ای که برخلافشان اتفاق افتاده ، همگی مان را آشفته و سردرگم کرده …آنقدر که فقط میدانیم خوب نیستیماز هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمیآوریم چرا ؟
پی نوشت: متاسفانه منبع و نویسنده ی این مطلب مشخص نیست.
برچسبها:دلنوشت،مرتضی اسدی،Morteza Asadi،