یک روز جدید

راه می‌روم…
قدم می‌زنم در شهری که همسن من است.
آسمان صاف است وهوا سرد…

و خیابان از باران دیشب هنوز خیس است.
میروم تا کوه را ببینم.
از لابه‌لای ساختمان‌های بلند بالاخره پیدایش می‌شود…
تنش عریان است وتنها لکه‌هایی از برف روی آن دیده می‌شود.
چراغ‌های روشن خیابان به یکباره همگی خاموش می‌شوند.
هوا هنوز کمی تاریک است…
چراغ‌های خاموش شده، نوید یک روز دیگر را می‌دهند.
کم‌کم آدم‌ها پیدایشان می‌شود که با ظاهری خواب‌آلود در پی کار خود می‌روند.
در پی شروع یک روز جدید…

مرتضی اسدی


برچسب‌ها:،،،
مرتضی اسدی
مرتضی اسدی
سلام! من مرتضی اسدی هستم، یک توسعه‌دهنده‌ی نرم‌افزار و در این وبلاگ دست‌نوشته‌هایم را می‌نویسم.