عمری که اجل در عقبش میتازد
امروز تولد یکی از دوستانم بود. به لطف فیسبوک دیگر تاریخ تولدهای دوستان فراموش نمیشود… به قول فیسبوکیها رفتم روی دیوارش و نوشتم تولدت مبارک!
بعد هم چرخی در فیسبوک زدم و یکباره Status یکی از دوستان -که چند بار Share شده بود- نظرم را جلب کرد، نوشته بود: “ای کاش گذر زمان در دستانم بود: آنوقت لحظه های با تو بودن را آنقدر طولانی میکردم که برای بی تو بودن دیگر وقتی نمیماند…” فهمیدم یکی از دوستان، بهتر بگویم یکی از همکلاسیهای سابقام فوت کرده است. دختر بیحاشیهای بود، یک ترم از ما پایینتر بود.
زیاد نمیشناختمش… بههر حال فوت او مرا به فکر فرو برد، مگر او چند سال داشت؟ مگر ما چند سال عمر میکنیم؟ یاد یکی از اقوام دور افتادم که پسر ۲۴ سالهاش ماه پیش در یک حادثهی رانندگی فوت کرده بود.
مرگ به هر انسانی بسیار نزدیک است و تمام افراد، حتی کسانی که دینی نداشته و اعتقادی به خداوند ندارند هم از مرگ به عنوان یک واقعیت که گریزی از آن نیست یاد میکنند…
این اتفاقها در زندگی هر یک از ما روی میدهد، تقریبا برای همه پیش میآید که مرگ دوستان و عزیزانشان را ببینند و این رویداد تلنگری به افراد میزند، تلنگری که میگوید مرگ تو هم زیاد دور نیست… و این باعث میشود که آدمی به خودش بیاید. ولی متاسفانه و شاید خوشبختانه به لطف گذر زمان و فراموشی کمکم این حالت از بین میرود و دوباره روز از نو و روزی از نو…
عمری که اجل در عقبش میتازد/ هر کس غم بیهوده خورد میبازد.
اگر دوست داشتید فاتحهای هم برای آن مرحوم بفرستید.
برچسبها:دلنوشت،مرتضی اسدی،Morteza Asadi،