سنگ‌پشت

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی؛ می‌دانست‌ كه‌ همیشه‌ جز اندكی‌ از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و كُند؛ و دورها همیشه‌ دور بود.
سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌كشید.
پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبك؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا كرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست!

كاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌كردی؛ من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم، هیچ‌گاه! و در لاك‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.
خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند كرد؛ زمین‌ را نشانش‌ داد. كُره‌ای‌ كوچك‌ بود.
و گفت: نگاه‌ كن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ كس‌ نمی‌رسد؛ چون‌ رسیدنی‌ در كار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندكی. و هر بار كه‌ می‌روی، رسیده‌ای.
و باور كن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاكی‌ سنگی‌ نیست؛ تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌كشی؛ پاره‌ای‌ از مرا.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.

دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور.
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندكی؛ و پاره‌ای‌ از(او) را با عشق‌ بر دوش‌ كشید.


پی نوشت: متاسفانه منبع و نویسنده ی این مطلب مشخص نیست.


برچسب‌ها:،،،
مرتضی اسدی
مرتضی اسدی
سلام! من مرتضی اسدی هستم، یک توسعه‌دهنده‌ی نرم‌افزار و در این وبلاگ دست‌نوشته‌هایم را می‌نویسم.