سنگپشت
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی؛ میدانست كه همیشه جز اندكی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته میخزید، دشوار و كُند؛ و دورها همیشه دور بود.
سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میكشید.
پرندهای در آسمان پر زد، سبك؛ و سنگپشت رو به خدا كرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست!